۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

شکست محتوم دشمنان جامعه روشنفکری

نوشته "کاش این حقارت را به چشم نمی‌دیدم" اثر مینا اسدی را که نقدی بر کتاب "کهربا"ی آقای محمد علی سپانلوست خواندم و از نوع برخورد و متانت مینا لذت بردم. حقارتی که مینا از آن نام می برد، حقارت محمد علی سپانلو و نظایر آنها نیست، حقارت همه آن نظامهائی است که برای پیشبرد نیات شوم سیاسی شان، به پست ترین انگیزه های عقب مانده و ته مانده های خرافات مذهبی و عقده های اجتماعی توسل می جویند و از ناراحتی وجدان نیز به سبب فقدانش رنج نمی برند. حقارت بی وجدانهاست.

مزدکیان را متهم می ساختند که زنان را اشتراکی می کنند، کمونیستهای بی خدا را در آتش غضب بی "ناموسی" خاکستر می کردند و می کنند و این در حالی است که با یک تکفیر مذهبی، به راحتی زن احمدی نژاد گردن کش را بر وی "حرام" و بر ولی فقیه و پیروانش "حلال" می گردانند. حقارت، در دیدگاه کوته نظرانه و قد خمیده سپانلو نیست، حقارت، در رژیمی است که با اسلحه زنگارگرفته گورستان تاریخ، حقیرانه به جنگ عصر روشنگری می آید و این حقارت مسموم و متعفن را، به عنوان تنها سلاح به ارث رسیده و "موثر" از گذشتگان بر دوشش حمل می کند.
من حتی بدرستی و یا نادرستی ادعانامه نظام جمهوری اسلامی از دهان آقای سپانلو، نسبت به روشنفکران بطور کلی و روشنفکران میهنم کاری ندارم، اهمیتی هم برایم ندارم. برای من اهمیتی ندارد که مردمان کشورم در اطاقها و یا فضای در بسته خصوصی زندگی خود چه می کنند یا نمی کنند، همجنسگرایند و یا ناهمجنسگرا. فقط نباید بد جنس باشند. من به اطاق خواب آقای سپانلو هم سر نکشیده و سر نمی کشم، زیرا استعداد های جنسی و یا بی استعدادیهایش نه به من مربوط است و نه به هر کس دیگر. من ولی اگر پاسدار بودم و درجه رذالت و اوباشی را بر سردوشیم با احترام به مقام معظم رهبری با خود حمل می کردم، به باغهای خصوصی مردم هجوم می بردم و حریم خصوصی زندگیشان را مورد تعرض قرار می دادم و به زنان آنها همراه با برادران قاچاقچی دستجمعی تجاوز می کردم و همان صحنه هائی را ترسیم می کردم که آقای سپانلو سی سال بعد در مغز علیلش اختراع کرده و انباشته تا به یک مفتش قرون وسطائی بدل شود.

من با سپانلو از نزدیک آشنائی ندارم. فقط یکبار بر ضدش در مونیخ زمانی که آمده بود تا در گوته اینستیتوت مونیخ، مجیز سید خندان، خاتمی را بگوید، درگیر شدم. من با سپاهی کار دارم که در انبار مهماتش چیزی برای پرتاب بجز لجن ندارد. من با شیوه تفکری مبارزه می کنم که در قرن بیست یکم، قدش از کمر به بالا رشد نکرده است و کوتوله جنسی-سیاسی باقی مانده است. مادر تاریخ، کودکان "حرامزاده" نیز بدنیا می آورد.

برتولد برشت این کمونیست آلمانی معتقد و مبارزه را کسی نیست که نشناسد و به وی ارزش ندهد. مردی که عمرش را برای مبارزه بر ضد نازی و بنای یک جامعه کمونیستی گذارد و در مقابل پول و شهرت و اسلحه سر خم نکرد. وقتی دیوار برلن فروریخت و در اختیار جاعلین تاریخ امکان مجددی برای تحریف و تفسیر رویدادها و رویندادها گذارد، با همین اسلحه نقاشیهای جنسی تلاش کردند، بیک دوره پر افتخار ادبیات آلمان لجن بپاشند. این دیگر برتولد برشت، این کمونیست سرخ و انقلابی نبود که شاهکارهایش در عرصه تئاتر و ادبیات، اکرانهای جهان را پر کرده و نسلی را با تفکر کمونیستی و انسان دوستی بار می آورد. بیکباره برشت به دیوی بدل شد که شهوت جنسی وی هیچ زنی را در امان نمی گذاشته و وی با اطلاع همسرش با دوست صمیمی وی رابطه جنسی برقرار کرده و هر شب از بستری در بستر دیگر بخواب می رفته است. این تبلیغات نوع جمهوری اسلامی در آلمان بقدری مشمئز و تهوع آور بود که خود روشنفکران بورژوای آلمان بر ضد چنین نوع تبلیغاتی بپا خاستند و این روش حاکمیت آلمان را که بر تاریخ آلمان لجن می پاشد تا حقانیت نظام سرمایه داری را برخ جهان بکشد، به صلابه کشیدند. آنها به نمایندگان اعصار گذشته که اسکلتهایشان از قبور تاریخ قرون وسطی در آمده بود فریاد زدند، آلوده کردن چهره ها و مفاخر بزرگ ادبی آلمان موقوف!. پاهای نجستتان را از عرصه ادبیات آلمان بیرون بکشید!.

وقتی عمله و اکره امپریالیستها زورشان به کارل مارکس نرسید و روز بروز بیشتر از "شبح کمونیسم" که قاره اروپا را در بر می گرفت بترس افتادند، باز بهمین وسیله متوسل شدند تا کارل مارکس را در انظار عمومی بی اعتبار کنند. بیکباره پژوهشگران و باستانشناسان دانشگاهی در لابلای آثار تاریخساز کارل مارکس، پی بردند که وی با کلفت خانه اش رابطه جنسی داشته و با هم چنین و چنان می کرده اند. چقدر یک نظامی باید حقیر و پست باشد تا برای اثبات حقانیت خویش نیازی به ارائه چنین شواهدی داشته باشد.

زمانیکه احمد سوکارنو قهرمان ملی و انقلابی مردم اندونزی، بر استعمار کهن پیروز شد و دست ژاپنی ها و هلندیها را از میهنش قطع کرد و تصمیم گرفت با کمونیستها برای بنای اندونزی نوین همکاری کند، امپریالیست آمریکا بهمین روش برای تخریب وی متوسل شد. از طرف سازمان "سیا" و بدستور مستقیم رئیس جمهور وقت آمریکا، تصویر مونتاژی از احمد سوکارنو در حال عشقبازی با یک زن موبلوند هلندی منتشر کردند و در اندونزی توسط عوامل خویش پخش نمودند و همراه با آن بلندگوهای تبلیغاتی امپریالیستی برای بیان فساد اخلاقی احمد سوکارنو، پدر مردم اندونزی و قهرمان ملی این خلق و رهبر ممالک غیر متعهد در جهان بکار افتاد. خلق اندونزی یکپارچه به تمسخر حقارت امپریالیست آمریکا و درجه فهم تمدنش پرداخت. دسیسه در اندونزی بر ملا شد و تنها کودتای سوهارتو با کشتار یک میلیون کمونیست اندونزی بود که پایان دوران احمد سوکارنو را رقم زد.
بیاد دارم زمانی که به دبیرستان می رفتم، آخوندها در ایران یک موج تبلیغاتی علیه کتب صادق هدایت که گویا عامل خودکشی است و "فساد اخلاقی" فروغ فرخزاد براه انداخته بودند و می گفتند که وی در اشعارش از همخوابگی غیر اسلامی سخن می راند و فحشاء را ترویج می کند. آنها به جنگ ادبیات نوین ایران می رفتند. به جنگ حضور فزاینده زنان ایران در میدان ادبیات ایران.
فروغ در شعر "رمیده" خویش نظر به همین وضعیت دارد وقتی می سراید:
"...
 گریزانم از این مردم كه با من
بظاهر همدم و یكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم, كه تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
..."
و امروز در اذهان این فروغ است که زنده است و از مفاخر ادبی ایران از زنان جسور و سنت شکن ایرانِ قرن بیست و یکم است و از آن "مردم" تنها سپانلو باقی مانده است.
سرخ ها باید مانند همیشه پیشقراول باشند و با این لشگر تزویر بورژوائی به مبارزه برخیزند. باید با اساس این شیوه تفکر مبارزه کرد و نه تنها با تراوشات متعفن آن. قدرت تخیل ارتجاع برای سند سازی و جعل تاریخ حد و مرز ندارد. آنها با امکانات فن آوری موجود، قادرند با تصویر، خط و صدای شما، هر کاری بخواهند بکنند و هر انکار شما را با رو کردن جعلیات جدیدی تحت الشعاع قرار دهند. این روش، امروزه سبک نوینی در تاریخ نگاری ارتجاع و نئو لیبرالیسم و امپریالیسم است.
بیاموزیم که به نقش اجتماعی انسانها اهمیت دهیم و آنرا برای ارزیابیهای خویش قطعی بدانیم. با این درک از ارزیابی از انسانهاست که میدان را از دست موش بگیرها و جاعلین و تحریف کنندگان تاریخ بدر خواهیم آورد.    
حال از این تفحص و آشنائی با خصلت دورانی که در آن زندگی می کنیم به واقعه مشخص برگردیم.     
مینا بدرستی و موشکافانه به کنه مطلب پی برده است. هدف از نگارش این عقده نگاری مالیخولیائی که خواننده را بیاد فیلمهای روحی و روانی هولیوودی می اندازد، بی اعتبار کردن این یا آن شخصیت معیین نیست، هدفش تسویه حساب کردن با دوستان و یا انتقامجوئی از یاران قدیم نیست، هدفش بی اعتبار کردن جامعه روشنفکری ایران در زمان شاه و و تداومبخشی به آن تا به امروز است. هدفش این است که برای جامعه "روشنفکران" بی مایه آخوندی که کسی در دوران سخت مبارزه، از حضورشان خبر نداشت، اعتباری کسب کند و برایشان تاریخ بسازد.
راستی چه کسی تضمین می کند که این پرونده سازی و لجن پراکنی آخوندی، فردا با گذار از جامعه نویسندگان و شاعران، دامن آزادیخواهان، فعالین سیاسی، شخصیتهای خوشنام اجتماعی و در یک کلام کل جامعه روشنفکری صد و ده ساله اخیر ایران را نگیرد.
من خودم اگر بدون تفسیر و توضیح مینا این کتاب را خوانده بودم هرگز مفهوم برخی صحنه های نقاشی شده را که بیان تفکر یک آدم مالیخولیائی است نمی فهمیدم. چطور می شود فردی تا به این حد دارای قوه تخیل خارق العاده بیمارگونه باشد، اگر تمام ذرات وجودش در اشتیاق تماشای چنین صحنه ها پورنوگرافی نعره نکشند. نویسنده جای حضور خودش را در این تابلوی نقاشی ترسیم نکرده است. تو گوئی فقط عکاسی می کرده است. نویسنده، ایست گاه خویش را در تمام عرصه مبارزه ضد سلطنت و ضد جمهوری اسلامی روشن نکرده است و به عنوان آموزگار روحانی اخلاق و داور صحرای حشر به میدان آمده است. و این بزدلی بسیار حقیرانه است.
جامعه ایران از همان آغاز دوران مشروطیت سرشار از روشنفکران و آزادیخواهانی است که برای رهائی و پیشرفت ایران مبارزه کرده اند ومی کنند.   
ادبیات، تئاتر و سینمای ایران از این روحیه سلحشوری علیرغم سرکوبهای مستمر رژیم های حال و گذشته ها سرشار است. در این مصاف آخر شکست محتوم دشمنان جامعه روشنفکری ایران مشهود است. در خاتمه از مینا شاهد می آورم که از صدها مرد نشسته با ارزشتر است. باشد که جامعه روشنفکری ایران شمشیرش را علیه چنین سبک تفکر قرون وسطائی از نیام بدر آورد. دیگر وقتش رسیده است.
"بخود واگذاریدم
نه مریم بوده ام
که مسیح را زاده باشم
و نه آئینی که بِدان بگروید
و نه معمایی
که در اندیشه ی حل آن باشید.
و نیز
هرگز یک روز هم
رها نبوده ام
که بی حُزنی
در پیرامُنم
در جذبه ی عشق
اندیشه کنم
چرا که زندگی
آن سا ن به من گذشت
که کسان را
تابِ شنیدنِ آن نبود.

به ستوه آمده ام
به ستوه آمده ام
از شکوه های بیهوده تان
به ستوه آمده ام
از پچپچه ها تان
که بوی تعفن استفراغِ از شب مانده را دارد.
به خود واگذارید م
به خود واگذارید م
اینک که سرزمینِ مرا کوهِ رنج و غصه
می ترکاند،

به خود واگذاریدم
تا دمی بیاسایم
واندوهِ زمینِ بر آتش نشسته را تاب آورم.

با بادبزن های رنگین
«من» هاتان را باد می زنید
و «تن» هاتان را فربه می کنید
از عشق می گوئید
و چینی از نفرت
برپیشانی دارید.

خود فروشانید.
خود فروشانید.
نه بسانِ زنی
در پای چراغی
در خیابان.
- حاشا که اگر غرورِ راستین اینان را
با صورتکهای دروغینِ شمایان
در ترازویی توان نهاد
شرمساری شما
پایداری ابدی خواهد یافت.

خود فروشانید،
خود فروشانید،
نه بسانِ مردی
که چراغدارِ خانه عشق فروشانست.
حاشا که حرمتِ چراغداریِ خانه ی فواحش را
به چونان شمایانی
- گدایانی در هیأتِ روشنفکران -
نتوان فروخت.
به صورت خاموشم
و سیلی هایم نیز دیگر
سرخیِ چهره ام را
سبب نخواهد شد.

زنبور خفته یِ زمستانی
اگر از این بیداد
بر می خاست،
شمایان را
به نیشی اندک
میهمان می کرد.
اما من
اما من
هیچ نیستم
هیچ نیستم
تنها بیدارم
زنی بیدارم
که یک تارِ مویم
به جنازه ی صدها مردِ نشسته می ارزد."
از دفتر شعر« از عشق چیزی با جهان نمانده است» استکهلم 1987

فریدون منتقمی 7/8/2011 مونیخ در آلمان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر