۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

جنایت در نروژ ادامه منطقی سیاست اسلام ستیزی و قرآن سوزی

در روز نماز جمعه این هفته در تاریخ 22/07/2011 نه در یمن، نه در سوریه، نه در بحرین، بلکه در قلب اسکاندیناوی در پایتخت کشور مرفه و لیبرال نروژ، در شهر اسلو که بیست سال پیش در آنجا قرار داد صلح اسلو را به فلسطینی ها تحمیل کردند، بمبی در مرکز شهر مقابل ادارات دولتی منفجر شد که در جا 8 نفر را به هلاکت رسانید و یاد آور گذرا از بمبهای پرتاب شده به طرابلس بود. سپس در یک ساعت بعد در یک جزیره تفریحی به اردو گاه جوانان سوسیال دموکرات که در میان آنها بسیاری نروژیهای خارجی تبار بوده اند حمله شد و بیش از 84 نفر را به قتل رساندند.
متهم فورا پیدا شد. "اسلام سیاسی" و سازمان القاعده فورا در اخبار پای مسلمانان را به میان کشیدند و مدعی شدند که گروه های ترور معمر قذافی در این کار دست دارند. نشریه صهیونیستی نیویورک تایمز فورا خبر داد که مسئولیت این ترور را گروه انصار  الجهاد العلامی را بعهده گرفته است. حقیقتا انسان از این همه سرعتِ عمل در شگفت می ماند، مثل اینکه آنها از اخبار انفجار قبل از انفجار آگاه بوده اند. فورا استدلال کافی و عوام پسند نیز پیدا شد. نروژ در عملیات ناتو در افغانستان شرکت دارد و از تجاوز ناتو به لیبی حمایت نموده و در حمایت از آزادی بیان یک روزنامه نروژی به تجدید چاپ کاریکاتور محمد از کاریکاتوریست روزنامه "ایللند پستن" دانمارکی مبادرت ورزیده بوده است. اخبار تلویزیونهای ممالک امپریالیستی مملو از انفجارهای انجام شده در آمریکا و پایتختهای اروپائی و بر ضد مسلمانان بود. موجی از نفرت علیه مسلمانان در عرض چند ساعت ایجاد شد.
روباه مکاری بنام اوباما فورا بدون بررسی و انتظار نتایج تحقیقات "تروریسم" را محکوم کرد و تلویحا آنرا به پای مخالفین آمریکا نوشت.
چند ساعت بعد، "خدا را شکر" معلوم شد که قاتل یک جوان 32 ساله چشم آبی و مو بلوند نروژی با اعتقادات متعصبانه مسیحی بوده که با تفکر فاشیستی و ضد اسلامی بار آمده بوده است. باید گفت، حزبی که ایشان هوادار آن در نروژ است، 20 در صد آراء را در انتخابات قبلی با تبلیغات نژادپرستانه و فاشیستی بدست آورد.
حال حسابها بطور کلی بر هم خورد. ده ها شاهد وجود داشت که قاتل را از نزدیک دیده بودند. سمت تبلیغات بیکباره برگشت و تمام دستگاههای تبلیغاتی امپریالیستی-صهیونیستی حال تلاش می کنند، تمام کاسه کوزه ها را بر سر یکی دو نفر آدمهای مالیخولیائی که ظاهرا بجائی وابستگی نداشته اند و اعمالشان ماهیت انفرادی دارد بشکنند.
ولی واقعیت چیز دیگریست. این فرد 32 ساله نروژی هرگز نژاد پرست زائیده نشده است. وی خود قربانی تبلیغات فاشیستی ضد اسلامی در اروپا و آمریکاست. چندین تن مواد منفجره ای که وی بکار گرفته است، گلوله هائی که شلیک کرده است این طور نیست که در مزرعه وی ساخته شده است. آنها در قالب کاریکاتور روزنامه  "ایللند پستن"  دانمارکی، در نمایشات اعتراضی برای بنای مساجد مسلمانان در شهرهای اروپا، در تحریکات فاشیستی نسبت به حاملین حجاب اسلامی در فرانسه، در سخنرانی ها و حمایت از سازمانهای مروج و مشوق نفرت ضد مذهبی نظیر سازمان مسلمانان سابق، در آتش زدن قرآن و.... ساخته شده است. سالهاست از زمان ساموئل هانتیگتون در قالب برخورد تمدنها، نفرت ضد مسلمانان تبلیغ می شود، تا بتوان نیروهای رهائی بخش را که بر ضد اشغال کشورشان و برای رهائی ملی مبارزه می کنند با اتهام "تروریست" قتل عام کرد. بر اساس همین تبلیغات فاشیستی و ضد اسلامی است که نیروهای دست راستی موفق شدند در دانمارک، هلند، سوئد بر سر کار آیند و تعداد آراء خویش را در سایر ممالک سرمایه داری امپریالیستی با دامن زدن به نفرت ملی و توجیه کشتار قومی افزایش دهند. بر اساس همین تبلیغات است که مشتی نژادپرست، وقتی اسرائیل نوار غزه را بمباران می کند و هزاران فلسطینی اسیر را می کشد، برای اسرائیل در خفا دست می زنند که بنیادگراها را سر به نیست کرده و از هر طرف کشته شود برای ما مثبت است. این فرد نروژی خودش قربانی این سیاست شستشوی مغزیست و امثال وی چون بمبهای خفته حداقل از زمان جرج بوش در حال پرورش و رویشند و در میان ما انسانها بویژه در قلب اروپا و تمدنهای غربی مانند بمبهای بالقوه حرکت کرده و زندگی می کنند.
حزب ما به مناسبت آتش سوزی قرآن در توفان شماره  128  آبان ماه  1389  نوامبر 2010 درارگان حزب کار ایران(توفان) نوشت:
"جشن کتابسوزان که باستناد آزادی بیان صورت می گیرد، طبیعتا نقض غرض است و نمی تواند، این گونه تفسیر مورد تردید قرار نگیرد. این اقدام، مانند آن می ماند که کسی به استناد آزادی بیان، جلوی آزادی بیان سایرین را بگیرد. تاریخ نشان داده که فاصله میان کتابسوزی و آدمسوزی فقط یک گام است. کتابها را که سوزاندی و کسی دم بر نیآورد، می توان معتقدان به آن کتابها را نیز با خیال راحت از سر راه برداشت. کتابسوزی مقدمه آدمسوزی است. ولی آیا می شود بیش از یک میلیارد انسان مسلمان را که به قرآن اعتقاد دارند با بمبهای خوشه ای، فسفری، میکروبی، شیمیائی و آغشته به رادیو آکتیو و... به قتل رسانید؟. پاسخ به این پرسش مسلما منفی است. دوران جنگ صلیبی به پایان رسیده است و برای بشریت راه گشا نیست.".
ولی بمب در اسلو و دامنه خسارتی که یک فرد مملو از نفرت ضد مسلمانی ببار آورد یادآور کوچکی از بمبهائی است که صهیونیستها در نوار غزه و لبنان می ریزند و پیمان تجاوزکار ناتو بر سر مردم در طرابلس و سایر تجاوزگران ضد بشر برهبری امریکا در عراق و افغانستان بر سر مردم عادی می ریزند. آنچه را که مردم اسلو تنها در مرکز شهر دیدند و وحشت زده گشتند، مردم ممالک مسلمان هر روز و هر شب شاهد آن هستند. خسارتی که این عملیات نظامی در طی ده ها سال ببار آورده با دامنه تاثیرات بمب کوچکی که در اسلو ترکیده است قابل مقایسه نیست. جنایات صهیونیستهای اسرائیلی در قتل عام مردم در محاصره نوار غزه، یک جنایات ضد بشری بوده که دارند پرونده اش را لاپوشانی می کنند. کسی دیگر از این جنایت سخن نمی راند. جنایت یک فرد مسیحی نروژی مملو از نفرت ضد خارجی و ضد مسلمانی را وسیله ای کرده اند، تا تمام جنایاتی که در عراق و افغانستان و لبنان و لیبی و فلسطین و بحرین بر ضد مسلمانان و نهضتهای رهائی بخش صورت می گیرد در پرده بکشانند. بورژوازی امپریالیستی-صهیونیستی که با تبلیغات خویش ده ها سال است که به شستشوی مغزی در غرب مبادرت می ورزد، تیر زهرآگینی را رها کرده است که امروز بر سینه خودش نشسته است. و این تازه آغاز کار است. ماری را که ارتجاع جهانی در آستین پرورانده بود امروز بخودش نیش می زند.
این کشتار ضد انسانی بدست یک نروژی متعصب مسیحی نژادپرست و بر ضد افکار نیروهای دموکرات، چپ و کمونیست در نروژ انجام شده است و حزب ما آنرا بشدت محکوم می کند، ولی می توان چهره یک خانواده مسلمان را در نروژ و یا در سایر ممالک اسکاندیناوی تصور کرد که در عین احساس انزجار از این عمل غیر انسانی، خوشحالند که پای مسلمانی در میان نبوده است، وگرنه قتل عام مسلمانان در ممالک "متمدن" و "بشردوست" غرب که گویا دموکراسی در کشورشان "نهادینه" شده است، در دستور کار قرار می گرفت. مسلمانی را پیدا نمی کردید که جرات داشته باشد کودکانش را برای تحصیل به دبستان بفرستد.
این اقدام یک نروژی چشم آبی و مو بلوند که افکار ضد اسلامی دارد، اندیشمندان صهیونیست و امپریالیست را دچار مشکل می سازد تا عملیات تروریستی را، از این ببعد، بدون در دست انداز افتادن، به دین اسلام مربوط سازند. تا کنون آنها با تبلیغات مسموم در باره عملیات انتحاری در سرزمینهای اشغالی، وسیله ای ساخته بودند، تا اشغال ممالک غیر را توجیه کنند و جنایات گسترده، عمیق و دامنه دار و مداوم خویش را در پس یک عملیات انتحاری ناموفق و یا از روی ناچاری انتحاری با دستآوردهای کم بپوشانند. حال یک اروپائی بمب بدست و مسلسل به شانه با تئوریهای نژاد پرستانه و ضد اسلامی با اعتقاد شدید مذهبی به میدان آمده و همه تئوریهای ارتجاعی این اندیشمندان را که مردم را شستشوی مغزی می دادند و عملیات انتحاری و کشتن مردم غیر نظامی را بپای اسلام می نوشتند، بهمریخته است.
شلیک گلوله های این نروژیِ هوادار آتش زدن قرآن و تکثیر تصاویر کاریکاتور محمد و مخالف بنای مسجد مسلمانان، وجدان بسیاری از مردم اروپا را بیدار خواهد کرد که تبلیغات نفرت مذهبی و ضد اسلامی چه عواقب خطرناکی دارد. صدای این گلوله ها بسیاری را تکان داد تا از خواب غفلت ناشی از شستشوی مغزی بدر آیند.
حزب ما در توفان 128 در رابطه با مبارزه علمی بر ضد مذهب اعم از اسلام، یهودیت و یا مسیحیت نوشت: "واقعیت مذاهب بیانگر نادانی عمومی است. هرچه بشریت به آموزش و علم بیشتر دسترسی پیدا می کند، از دامنه نفوذ مذهب کاسته می شود. مذهب در زمینی رشد می کند که کود آن بی سوادی و عقب ماندگی است. مذهب دوای درد همه نادانستنیهاست، بذر مذهب در زمین جهل کاشته می شود و می روید و لذا تنها با این ارزیابی ریشه ای است که می توان راه مبارزه با مذهب به عنوان افیون توده ها را پیدا کرد.
در مبارزه با مذهب نمی توان به زور اسلحه متوسل شد و با قهر و اجبار مردم را وادار کرد از تعلقات مذهبی و اعتقادات دینی خویش دست بردارند. این اعتقادات ریشه چند هزار ساله در میان مردم دارند و زمینه های مادی برچیدن آن که بدرجه آگاهی عمومی نیاز دارد هنوز بطور کامل فراهم نشده است. این است که شمشیر کشیدن بر روی مذهب و از جمله مذهب اسلام دوای درد نیست و نظر کسی را نسبت به اسلام تغییر نمی دهد برعکس منجر به آن می شود که مسلمانان و نه تنها مسلمانان حتی اتباع لامذهب این ممالک نیز خود را مورد تعرض و تهاجم حس کنند و در مقابل یورش دشمن مذهبی که در حقیقت انگیزه سیاسی را بیدک می کشد، جبهه گیری کرده به یورش متقابل دست زنند.".
این نظریه حزب ما هنوز به قوت خود صادق است و ما بار دیگر شاهدیم که دست راستی ها، فاشیستها، نژادپرستان در کنار ضد مسلمانان ایستاده اند تا دست در دست هم حقوق آنها را بنام دموکراسی و آزادی پایمال کنند. گلوله های این تروریست جانی نروژی به قلب این فاشیستها و همدستان صهیونیستها نیز اصابت کرده است.
مسئولیت جنایاتی که در نروژ انجام شده مستقیما به گردان سیاست ضد خارجی، ضد اسلامی و نژادپرستانه و سیاست تجاوزگرانه و اشغالگرانه در عرصه جهانی است. مسئولیت آن بعهده امپریالیسم و صهیونیسم و ارتجاع بورژوازی بومی همین ممالک است. برای نابودی تروریسم باید امپریالیسم را از بین برد.
 مرگ بر امپریالیسم، فاشیسم و راسیسم!
زنده باد سوسیالیسم و همبستگی بین المللی!

حزب کارایران(توفان)
شنبه 23 ژوئيه 2011 - 01 مرداد 1390
toufan@toufan.org

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

دام اعتیاد در خانواده‌های کارگری

فریبرز رئیس دانا

 
کانون مدافعان حقوق کارگر: یکی از تاثیرات مشخص نابسامانی های اقتصادی و اجتماعی، گسترش رفتارهای نابهنجار در میان جامعه و شیوع ناامنی اجتماعی است. رفتارهای ناهنجار شامل بزهکاری، قتل، جنایت و دزدی و اعتیاد و نیز عدم امنیت اجتماعی است که به طور مستقیم ریشه در به سامان نبودن ساختارهای اقتصادی دارد. گسترش بیکاری، فقر، تعطیلی مراکز تولیدی، رشد بی‌سابقه‌ی تورم و گرانی و دست یافتن به یک زندگی مناسب انسانی را هر روز رویایی‌تر می‌کند و نا امیدی را در بخش‌های مختلف جامعه گسترش می‌دهد.


در حالی که در جامعه عده ای به ثروت های افسانه ای دست می یابند و هر روز کاخ‌ها و آسمان­خراش‌های بیشتری سربر می‌آروند و نیز آخرین مدل‌های اتومبیل‌ها و گران‌ترین آنها در دست عده‌ای خاص خودنمایی می‌کند، هر روز شاهد فقیرتر شدن و کم شدن در آمد اکثریت قریب به اتفاق مردم هستیم. طرح‌های اقتصادی دولت­مردان، یکی پس از دیگری به جای کم کردن فاصله‌ی طبقاتی، هر روز به بیشتر شدن این فاصله دامن می‌زند و بیشتر شدن این فاصله سبب گسترش هرچه بیشتر رفتارهای نا‌بهنجار برای فرار از مشکلات موجود می‌شود. هرچند گسترش اعتیاد، دزدی، تجاوز و قتل و... بیشتر دامنگیر طبقات فرودست می‌شود و بیشتر اقشاری را در بر می‌گیرد که آسیب‌های بیشتری از بیکاری و فقر گریبان آنان را گرفته است، اما همگان می‌دانند که گسترش این نابهنجاری‌ها امنیت اجتماعی را، حتی برای آنان که درآمدهای کلان دارند، به ارمغان نمی‌آورد. آنان که گمان می کنند با پولدار شدن و انباشت سرمایه، با کاخ‌های بزرگ و ماشین‌های آخرین مدل، می‌توانند به امنیت اجتماعی دست یابند، به سرعت متوجه این مساله خواهند شد.


تحقیق ذیل در زمینه اعتیاد نشان می‌دهد که این بلای خانمان‌سوز تا چه میزان به ناامنی در جامعه دامن زده و سود پرستی نظام سرمایه داری تا چه میزان، جان انسان‌ها را به مخاطره انداخته و صاحبان قدرت نیز به صورت نظاره‌گر بی تفاوت آن در آمده‌اند.




دام اعتیاد در خانواده‌های کارگری
فریبرز رئیس‌دانا


چرا خانواده‌های کارگری ایران، به ویژه جوانان در این خانواده‌ها،‌ در جوامع شهری شهرهای بزرگ، به شدت – و تأکید می‌کنم به شدت– در معرض آسیب‌های اجتماعی، به ویژه مصرف موارد مخدر، قرار دارند؟


۱- آخرین برآوردهای من در میانه‌ی سال ۱٣٨۶، در آخرین دوره‌ای که به عنوان پژوهش‌گر و استاد اقتصاد در دانشگاه علوم بهزیستی و توان‌بخشی اجازه‌ی کار داشتم، مصادف بود با اولین تهاجم مواد مخدر صنعتی جدید (غیر افیونی) و نه البته اولین ورود و معرفی آن در ایران. این مواد عبارتند از قرص‌های روان‌گردان، به خصوص متاآمفتامین‌ها (که به قرص‌ نشئه یا اکستازی معروف‌اند)، شیشه (که ساخته شده از انواعی دیگر از قرص های روان‌گردان، قرص‌های ضد حساسیت، قرص‌های قوی اعصاب و آرام بخش‌ها و همانند آنها و عبور دادن­شان از گاز متان و به دست آوردن براده‌هایی به اندازه‌ی عدس لوبیا و به شکل بلوری و بی‌رنگ) کراک که ترکیبی از هروئین و متاآمفتامین‌ها است و در آخر، شماری از قرص‌های مسکن بسیار قوی. مصرف‌کنندگان و معتادان این مواد در سال ۱٣٨۵ نسبت به مصرف‌کنندگان مواد افیونی (تریاک، شیره مرفین و هروئین) خیلی زیاد نبودند.


برآوردهای من برای سال ۱٣٨۶ در مورد معتادان به مواد افیونی ٨۵/۲ میلیون نفر بود. برآورد نیروی انتظامی ۵/۱ میلیون نفر بود، که البته از حدود ده سال پیش از آن و تا کنون نیز حرف مرد یکی است و همان ۵/۱ میلیون نفر است و گویا از میان معتادان کسی نمرده است– که میزان مرگ و میر آن‌ها بسیار بالاتر از متوسط و سن متوسط آنان حدود ۴۰ سال است– و اگر کسی فوت کرده یا شفا یافته، گویا درست به همان مقدار نیز بر شمار معتادان افزوده شده است. این آمارها همانند بسیاری از آمارهای رسمی، صحیح نیستند.


واقعیت این است (و گواهی تقریباً همه‌ی پژوهش‌گران داخلی و خارجی نیز در ایران همین است) که شمار معتادان مواد افیونی رشد فزاینده‌ای– دست‌کم تا سال ۱٣٨۶– داشته است. از سال ۱٣٨۶ به بعد باید کاهشی در میزان رشد سالیانه یا حتی توقف در این افزایش و احتمالاً و تبدیل شدن آن به رشد منفی پیش آمده باشد. چرا؟ قطعاً نه به خاطر اصلاح امور اجتماعی از حیث آسیب مواد مخدر، بلکه به خاطر جایگزین شدن سریع مواد مخدر صنعتی به جای مواد افیونی. از آن سال به بعد، تولید و واردات مواد صنعتی مخدر به سرعت رشد کرد و از آن‌جا که حمل و نقل و نگهداری و مصرف آن سریع‌تر و آسان‌تر است، موجب جذب تازه‌آمدگان به این قلمروی تازه گشوده‌ی شیطانی مواد و حتی تبدیل بخشی از مصرف‌کنندگان مواد افیونی به مصرف‌کنندگان مواد صنعتی شده است.


برآورد دقیق یا نسبتاً دقیقی از شمار مصرف‌کنندگان مواد صنعتی، با طبقه‌ بندی تصادفی، تفریحی، تفننی و دائمی در دست نیست. (من این برآورد را برای مواد افیونی در سال ٨۵-۱٣٨۴ انجام داده بودم) برآورد من از رقم ۵۰۰ تا ۶۰۰ هزار نفر مصرف‌کننده مواد مخدر صنعتی که تقریباً ٣۰۰ هزار نفر از آنان مصرف‌کنندگان دائمی‌اند، حکایت دارد.


خطرات ناشی از مصرف این مواد شامل تحریک‌‌شدگی و دست زدن به کارهای خطرناک و جنابت‌آمیز، به ویژه در مورد شیشه، بسیار بالاتر از مواد افیونی به خصوص تریاک است. این دو، یعنی تریاک و شیشه از حیث آثارشان نقطه مقابل یکدیگرند. خطر مرگ و پایین آمدن سن متوسط معتاد و سن شروع در مورد کراک بسیار جدی است، معتادان به کراک پس از مدتی با فلج و سیاه شدن استخوان‌های پا و لگن و از هم پاشیدگی عضلانی رو به رو می‌شوند. شستشوی جنازه‌ی معتادان به کراک در غسال‌خانه مسأله‌ساز است. زیرا توأم با فروپاشیدگی اجزای بدن متوفی است. (غسال‌خانه‌های رسمی در این مورد هشدار داده و از کسان متوفی خواسته‌اند که موضوع اعتیاد آن‌ها را قبلاً اطلاع بدهند).


به این ترتیب اگر در کل جامعه این چنین شمار معتادان و نسبت آن‌ها به کل جمعیت بالا و فزاینده است، طبیعی و قابل انتظار است که این بیماری مهلک اجتماعی، دامن خانواده‌های کارگری را نیز بگیرد.
***


۲- بررسی‌های متعدد من و خیلی از استادان و پژوهش‌گرانی که در داخل و خارج، همکار مورد تأیید و مرجع من بوده‌اند، نشان داده‌اند که اعتیاد همانند همه‌ی آسیب‌های اجتماعی، فرزند نابسامانی و نابهنجاری اجتماعی‌است. (و این دو با یکدیگر تفاوت دارند). اما این حرف کلی، زمانی معنا و مفهوم پیدا می‌کند که بدانیم نابسامانی و نا‌بهنجاری از کدام منشأ بیرون می‌آیند. حتماً این را هم بدانیم که چه بسا مسائل و آسیب‌های اجتماعی که به نوعی منشأ فردی و خانوادگی و بدآموزی‌ای دارند که چندان و به طور مستقیم به ریشه‌های اجتماعی بر نمی‌گردد. بحث من این است که عمده‌ی مسایل و آسیب‌های اجتماعی به نا‌بسامانی و نا‌بهنجاری اجتماعی مربوط می‌شوند. اما در عمیق‌ترین تحلیل، این دو وضعیت خودشان، بیش‌تر، محصول تضادها و شرایط جامعه‌ی طبقاتی و کارکردهای ویژه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و آموزشی آنند– نه این‌که همیشه هم بتوانیم آن را بی‌فاصله و بی‌وابسته به این تضادها و شرایط مربوط کنیم. بررسی مسأله‌ی خطیر مواد مخدر را نباید در مسیر بررسی مکانیکی طبقاتی قرار دهیم. گرچه جنبه‌های متفاوت دیگری نیز برای گسترش بیماری اجتماعی مواد مخدر وجود دارد، اما در آخرین تحلیل و به طور اساسی، این بیماری از نابسامانی‌ها و نا‌بهنجاری‌های اجتماعی و آن نیز از تضادها و کارکردهای طبقاتی بیرون می‌آیند.


تعارض‌ها و تضادهای طبقاتی در بسیاری از جوامع، شامل جوامع کمتر توسعه یافته، از طریق پدیده‌ی فقر و محرومیت است که کارکرد خود را در آسیب‌ها (و در بحث ما مواد مخدر) بازتاب می‌دهند. در ایران، بنا به بررسی‌های من بیشترین شمار معتادان تازه آمده (با کمیت شمار معتادان هر سال منهای شمار معتادان سال قبل، منهای معتادان فوت شده، در همان سال) رابطه‌ی همبستگی با فقر و محرومیت و تبعیض (که با میزان بیکاری، درآمد سالانه و موقعیت اجتماعی ارزیابی می‌شوند) داشته‌اند. به عبارت ساده‌تر، این فقر و بیکاری و محرومیت‌کشیدگی است که شمار زیادی از آدم‌ها را به وادی له‌شدگی، تحقیر و احساس عجز می‌کشاند و شماری از آنها را نیز برای فرار از رنج‌های اقامت در این وادی، به مصرف مواد می‌کشاند.


درست است که مصرف مواد در جوامع دارا و در میان اقشار دارا و طبقه‌ی متوسط مرفه (به ویژه جوانان) به ناداری و فقر مربوط نمی‌شود، اما می‌تواند به احساس فرو‌خورده‌ی تبعیض و تحقیر فردی و به هر حال به نابسامانی اجتماعی‌ای که فرد را به نوعی، به گریز از جامعه می‌کشاند و برتری‌جویی ناکام‌شده‌ او را به قلمر خیال‌پردازی ناشی از مصرف مواد می‌برد و آن‌جا تشفی می‌دهد، مربوط باشد.


در میان "داراها" میل به پرمصرفی می‌تواند زمینه‌ساز رفتن به سمت انواع رفتارهای جنسی غیراخلاقی و مصرف مواد برای خوش‌گذرانی (به ویژه کوکائین که در کنار ماری جوانا و حشیش، به عنوان مواد غیر صنعتی غیر افیونی شناخته می‌شوند) باشد. "نادارها" و محرومان اجتماعی پایین‌تر از طبقه‌ی متوسط، اگر به سمت مواد غیر افیونی می‌روند، حشیش را ترجیح می‌دهند، حتی در آمریکا که حشیش نسبتاً گران است، زیرا این ماده نسبت به کوکائین ارزان‌تر است.


نظام تربیتی اجتماعی نولیبرال، فرد را مجاز می‌دارد که برای خوش‌باشی‌گری خود، هر کاری را می‌خواهد بکند و خود را از طریق مصرف‌های ویژه ممتاز، لوکس و گران، برتر از جامعه کند، مگر آن‌که قوانینی که به هر حال برای حراست‌های اجتماعی ضروری می‌شوند، آنها را از این کار باز دارند. تازه، حتی با وجود این قوانین نیز، داراها و اقشار برتر اجتماعی می‌توانند کارهای خود را لاپوشانی کنند. در ایران، شماری از داراها در گذشته به تریاک‌های ممتاز (سناتوری) معتاد بودند و در پای منقل، معاملات پولی و مالی و زمین بازی خود را انجام می‌دادند. شاید هنوز نیز چنین باشد، اما بی‌تردید این گونه مصرف کاهش یافته است. داراها عادت‌های مصرفی دیگری دارند که در خارج از کشور محقق می‌شود. نبودن فرهنگ والاتر، البته، موجب آن است که مصرف‌های افراطی‌ای چون پرخوری، ارضای پر تنوع تمناهای جنسی، انحراف‌های جنسی، قماربازی‌های گسترده و باز، مصرف‌های نمایشی در زمینه‌ی مسکن و پوشاک و اتومبیل و موبایل و جز آن، معمولاً جای ارضای خاطر از دیدن دل‌خوشی‌‌هایی آثار نقاشی، رفتن به اپرا و کنسرت و اختصاص وجه برای امور انسان‌دوستانه‌ی بی‌چشم‌داشت را بگیرد. چنین شرایطی می‌توانند زمینه را برای مصرف مواد مخدر، به ویژه در نوع کم‌ضرر آن، برای داراها فراهم آورند.


در بررسی‌های خود یافته‌ام، فقر و تبعیض و بی‌کاری، از اصلی‌رین عوامل و مسئول در حدود ۷۵ درصد از مقدار گسترش مواد است. اما آن ۲۵ درصد بقیه را می‌توان بر حسب انحراف‌های شخصی به دلایل اجتماعی به ویژه در جوانان، نابسامانی و تحقیرشدگی – گرچه نه از نوع اقتصادی– فروپاشی اجتماعی، پر مصرفی و جز آن توضیح داد.


اما بیاییم به موضوع مورد بحث خودمان نزدیک‌تر شویم. بخش اعظم کارگران، یعنی در حدود ۶۰ درصد از آنان، قطعاً زیر خط فقر به سر می‌برند (یعنی خط درآمد خالص ماهانه ۴/۱ میلیون تومان درآمد خانوار، برای خانوار ۴ نفری در سال ۱٣۹۰که شامل هزینه‌ی مسکن هم می‌شود). ۲۰ تا ٣۰ درصد دور و بر این خط یا کمی بالاتر و در حدود ۱۰ تا ۲۰ درصد در بالاتر از آن قرار دارند. اما حداقل دستمزد در حدود ٣٣۰ هزار تومان است که با احتساب بن، متوسط یک ماه دریافتی برای عیدی و متوسط هزینه‌ی احتمالی نهار و ایاب و ذهاب (که محدود به شمار کمی از کارگران است) در سال به حدود ۴٨۵ هزار تومان می‌‌رسد. در مثل، کارگران خدماتی و درآمد ناخالص روزانه‌ی معادل ۱۵ هزار تومان دارند، اگر توانسته باشند کار ثابتی بیابند. شمار زیادی از آنان بیمه ندارند (تازه مگر بیمه تأمین اجتماعی چه گلی به سر آنان می‌زند، وقتی فقط ۱۰ تا ۱۵ درصد از هزینه‌های درمانی فرد بیمه شده و خانواده‌اش را می‌پردازد).


نرخ بیکاری بسیار بالاست. من زمانی از ۱۷-۱۶ درصد صحبت می‌کردم و حالا از ۱۹-۱٨ درصد. آن زمان اقتصاد ‌دانان بازارگرای افراطی و وابستگان به سرمایه‌داران و قدرتمندان، مرا به اغراق‌گویی متهم می‌کردند (و در روزنامه‌های اقتصادی ارگان سرمایه‌داری ایران، علیه آن می‌نوشتند). حالا مجلس در همین نظام جمهوری اسلامی، به جای رقم ۶۵/۴ میلیون بیکار، که من برآورد کرده بودم، از ۷/۵ میلیون بیکار (و نرخ بیکاری ۲۲ درصدی) صحبت می‌کند. لابد اقتصاد دانان وابسته می‌گویند شاید علت این است که هنوز به قدر کافی، خصوصی‌سازی نشده، بیمه‌ها از بین نرفته و فشار بیکاری زیاد نشده است.


واضح است که این چنین فقر و بیکاری و محرومیت که متوجه کارگران کشور شده است، آنان و جوانان‌شان را طعمه و در معرض آسیب‌پذیری‌های اجتماعی، به ویژه مواد مخدر قرار می‌دهد. آنها نه از شکم سیری و آثار فرهنگی و اجتماعی جامعه‌ی طبقاتی، بلکه از آثار مستقیم اقتصادی آن به دام می‌افتند. حاصل اعتیاد و هزینه‌های آن بر بستر فقر خانواده، البته نکبت مکرر است و گرایش به سمت سلسله‌ای از بزه‌کاری‌های دیگر برای تأمین هزینه‌های اعتیاد.
***


٣- چهار سال پیش (در حدود اوایل تابستان ۱٣٨۶) بهای هر گرم تریاک ۲۰۹۰ تومان بود و بهای هر گرم شیشه چیزی بیش از ۲۱ هزار تومان. این‌ها قیمت‌های متوسط خیابانی در چند مکان تهران‌اند: صادقیه، آزادی، امام حسین، مولوی، هلال احمر. امروز (تیر ۱٣۹۰) با همان روش نمونه‌گیری، بهای هر گرم تریاک ۴۱۰۰ تومان و بهای هر گرم شیشه ۶۲۰۰ تومان است. چهار سال پیش یک گرم شیشه معادل ده گرم تریاک بود. در موقع نوشتن این مقاله، یک گرم شیشه معادل یک و نیم گرم تریاک است. امروز تقریباً هشتاد درصد شیشه در ایران تولید می‌شود. در انبارهای متروکه، در جاهایی که به عنوان کارگاه‌ها یا انبارهای صنعتی به صورت سوله ساخته شده و دور از چشم‌اند و نیز در خانه‌های پراکنده در روستاهای اطراف شهرها یا باغ‌های کنار شهر، سابقه‌ی کشف و دستگیری زیاد بوده است. (با این وصف در مورد این ماده نسبت کشفیات به مصرف، کمتر از ده درصداست). ساختن شیشه آسان شده است، خیلی از قاچاقچیان مواد یا تازه‌کارها آن را یاد گرفته‌اند، مواد اولیه آن هم فراوان در بازارهای مخفی موجود است.


با آن‌که خشک‌سالی امسال در افغانستان، میزان تولید در سال زراعی ۲۰۱۰-۲۰۰۹ را (که دو سال پیش از آن در یکی از نقاط اوج و برابر با حدود ۶۵۰۰ تن تریاک بود) پایین آورد، اما قیمت تقریباً بالا نرفت، زیرا موجودی انبارها به بازارها سرازیر شدند. به هر حال افزایش ۴۰ درصدی بهای تریاک هم در بازار مصرف ایران در فاصله‌ی ۴ سال گذشته، با توجه به نرخ متوسط تورم در ایران (که بر اساس آمار رسمی، شاخص بهای کالاها و خدمات مصرفی سالانه معادل ۱۶ درصد و در طول ۴ سال معادل ٨۵ درصد برآورد می‌شود) نشان می‌دهد که تریاک به طور نسبی ارزان شده است و شیشه ارزان‌تر. گرچه درآمد خانوار کارگری که به دلایل عمومی در معرض آسیب است، به قیمت ثابت، کاهش یافته است، اما وقتی پای اعتیاد به میان می‌آید، این کاهش درآمد خانواده‌ی کارگری، از هزینه‌ی اعتیاد نمی‌کاهد، هرچند می‌تواند معتادان و جوانان را به انواع بزه‌کاری برای تأمین هزینه‌ی مواد بکشاند. ارزانی نسبی مواد صنعتی هم، تمایل به مصرف آن را زیاد می‌کند. حاصل آن‌که بر بنیاد فقر و بیکاری و آسیب‌های رایج اجتماعی و جایگزین شدن مواد مخدر صنعتی به جای تریاک، دام و تله‌ی بیش‌تری برای خانواده‌های کارگری ایجاد شده است.
***


۴- بخش عمده‌ی کارگران غیر کشاورز ایران در کلان شهرها و شهرهای بزرگ ایران کار می‌کنند، اما در محله‌های فقیر نشین و حاشیه‌ای سکونت دارند. گرچه آسیب مواد مخدر، تمام رگ و پی جامعه را فراگرفته است، اما محله‌های بسیار آسیب‌پذیرتر، همان محله‌های فقیر و بافت‌های فرسوده‌اند. در تهران، محله‌های صابون‌پز خانه، باغ آذری، بافت‌آباد، فلاح، پشت ترمینال جنوب، خزانه، یافت آباد، خاک سفید (باقیمانده محله)، جنوب شهر ری، جاده‌های خاوران و چند جای دیگر و نیز شهر‌های رباط‌کریم، میان‌آباد، ملارد، مارلیک، سرآسیاب، جاده‌های خاوران، پاکدشت و جاهای دیگری که در کنارشان روستاهای سکونت‌گاهی زیادی هم وجود دارد، از مکان‌های فقیرنشین و در همان حال آسیب‌زده از حیث مواد مخدرند. بخش عمده‌ی کارگران، به ویژه کارگران غیر ماهر و یا بامهارت کم، در واحدهای کوچک و متوسط در همین محله‌ها یا در نزدیکی آنها ساکن‌اند.


در چنین محله‌هایی از امکانات فراغتی و تفریحی و فرهنگی و ورزشی، که برای خانواده­ها جذاب باشد، کمتر خبری است. (گرچه برخی نوسازی‌ها و احداث اماکن عمومی در بعضی جاها انجام شده است، ولی بسیار محدود است). خانه‌ها کوچک و فرسوده‌اند. کوچه‌ها و معابر تنگ و آلوده به فاضلاب و آب‌های سطحی‌اند. مغازه‌ها و مراکز خدماتی و مرکز محله‌ها وجود ندارد یا محقرانه‌اند. در زمستان‌های سرد و تابستان‌های داغ، کودکان و نوجوانان، در کوچه پس کوچه‌های این محله‌های تنگ و باریک و غم‌زده پراکنده‌اند و در کنارشان معتادان، فروشندگان مواد مخدر و بزه‌کاران و آسیب‌دیدگان به کار خود و بد آموزی‌های­شان مشغول‌اند.


مدارس نیز در چنین محله‌هایی از آسیب به دور نیستند و البته در سطح و قد و قواره‌های محله‌های فقیرنشین، و نه اعیان‌نشین، مسایل و انحراف‌ها را در خود جای می‌دهند. مواد گران که در مدارس شمال شهر تهران رایج است، در اینجا خود را به مواد ارزان‌تر و ناپاک‌تر و ناخالص‌تر و خطرناک‌تر و کشنده‌تر می‌دهد. فرار از مدرسه و افت تحصیلی، به طرز آشکاری بالاتر از متوسط تهران و متوسط شمال و شمال غرب این شهر است. آمار پرونده‌ها، احضارها و دستگیری‌ها توسط پاسگاه‌های انتظامی محله‌های مزبور، از بزه‌دیدگی شدید این محله‌ها حکایت دارند. آمار طبقه‌بندی شده‌ای برای فرزندان کارگران در اختیار ندارم، اما می‌دانم که آنها در این میان، از قربانیان اصلی‌اند.
***


۵- در خانواده‌های کارگری، به خصوص کارگران رده‌ی پایین درآمدی، فرزندان از مراقبت و راهنمایی و سرپرستی والدین محروم یا محروم‌ترند. والدین باید بیشتر کار کنند تا هزینه‌ی زندگی را درآورند. سواد و آگاهی آنان پایین است و بنابراین از الزام‌ها و موازین تربیتی، اطلاع چندانی ندارند. فرزاندان نه از حیث مکانی و نه از حیث فرهنگی و نه از حیث آموزشی، آن‌قدر که شایسته‌ی یک انسان و حقوق انسانی است، برخوردار نمی‌شوند –گرچه در اکثریت خانواده‌ها اصل شرافت کار و کارگری به مقدار زیادی، مسئولیت و تعهد و شناخت درون‌زا برای فرزندان خانواده فراهم می‌آورد– اما چه بسا این مقدار، در برابر سپاه شیطانی فساد و نکبت و آسیب اجتماعی، دوام نمی‌آورد.


***


۶- همیشه در بررسی و کاوش مسایل اجتماعی و اقتصاد کلان مقیاس، باید جای پای فساد، زد و بند، رشوه‌خواری، دار و دسته‌‌سازی (و باندهای مافیایی) و گروه‌های سازمان یافته تولید و واردات و توزیع مواد مخدر را بجوییم. مهم‌تر از همه، باید نقش و برنامه‌های ویژه یا سهل‌انگاری‌های عمدی یا روش های نادرست مبارزه دولت‌ها را به حساب آوریم. واضح است که اگر مواد مخدری در کار نباشد، معتادی هم در کار نخواهد بود. اما بسنده کردن به این‌گونه برخورد، خیلی ساده‌انگارانه است، زیرا می‌توان با تعبیری دیگر بحث را ادامه داد و گفت تا زمانی که جامعه معتاد و نیازمند به فرار از دردها یا واقعیت‌ها و تحمیل‌ها را می‌زاید، مواد مخدر در انواع و اقسام آن نیز تولید و عرضه می‌شود. اما در واقع، لاینحل شدن و بیچارگی و گستردگی دردهای اجتماعی جوامع سرمایه‌داری پیشرفته و ناپیشرفته و مستقل و وابسته است که این موج‌های پی در پی و جدید مواد مخدر را پدیدار می‌سازد و به جان جوامع و مردم قربانی و جوانان معصوم می‌اندازد.


بنابراین در نظر گرفتن سمت تقاضا به تنهایی کافی نیست، همان‌طور که توجه کردن لبه‌ی اصلی تحلیل به سمت عرضه (و عناصر و دار و دسته‌های مواد مخدر از سطح کوچه تا خیابان و شهر و تمام کشور و منطقه و جهان) برای یافتن نظریه‌های کاربردی کفایت نمی‌کند.


برقرار ماندن و گسترش آسیب اجتماعی مواد مخدر، امروز به کارکرد تمامیت سیستم اجتماعی نابسامان مربوط می‌شود. این نابسامانی برای گروه‌های محروم و ساکن در محله‌های فقیر نشین و بر حسب جوامع، با فرهنگ‌ها و سوابق و شرایط مختلف، تبلور و کارکرد عملی متفاوتی دارد. در جوامع و محله‌های سکونتی کارگری و فقیرنشین، عرضه‌کنندگان مواد عمدتاً خود معتاد و فروشندگان خرده پا و به اصطلاح "شاگردند". آسیب‌دیدگان و قربانیان به نوبه‌ی خود، به خرده‌فروشان و پخش‌کنندگان بیماری اجتماعی اعتیاد تبدیل می‌شوند.
***


۷- چاره چیست؟ به نظر من، معتادان به طور کلی و عمدتاً، خود، قربانی و بیمارند. اما این بیماری هم مسری (نه از نوع واگیری عفونی، بلکه واگیری اجتماعی) است و هم از سرمنشأ نابسامانی و نابه‌هنجاری اجتماعی، دامن می‌گسترد. بیماری را شاید به طور فردی بتوان در مطب و مراکز ترک اعتیاد و سم‌زدایی و سپس در گروه‌های ان‌ای (یا ناشناس‌های معتاد) مداوا کرد، اما این چاره‌ی اصلی درد نیست. بخشی از جامعه‌شناسان و روان‌شناسان در نظام اندیشگی بووژوایی، همین طور یک سره در حال مداوایند – چنان‌که برای فقر هم چنین می‌کنند– و از ارتباط‌های جهانی و انجمن‌های دنیایی و دانش بشری در رشته و کار خود سخن‌ها به میان می‌آوردند و جای پای خود را محکم می‌کنند. اما آفت اعتیاد، به ویژه در میان لایه‌های محروم اجتماعی، بی‌وقفه و فزاینده، قربانی می‌گیرد. عده‌ای هم از جامعه‌شناسان و روان‌پزشکان و روان­شناسان حرفه‌ای بر آنند که در جامعه‌ی آزاد و لیبرال، هرکس مسئول کار خودش است. اگر کسی می‌خواهد مواد مصرف کند، بکند و اگر خواست یا خواستند، برای مداوا نزد ما بیایند، می‌توانند بیایند و هزینه‌اش را هم بدهند. به این ترتیب، زیر عنوان آزادی، برای آسیب‌های انسان‌کش، که جیب این حرفه‌ای‌ها و دار و دسته‌های مافیایی را پر می‌کنند، مجوز صادر می‌شود.


چاره‌ی کار برای جامعه، از نظر من، اقدام‌های پی­گیر و همه جانبه‌ی ریشه‌ای (رادیکال) است. باید به ریشه‌های درد، از سوی نظامی به واقع مردم‌گرا و مشارکتی، با عزم سیاسی خلل ناپذیر، حمله شود. حمله به گرایش‌های مصرف مواد و آفت و آسیب اعتیاد از یک سو، با حمله به ریشه‌های آسیب‌ساز از سوی دیگر، در ساختن جامعه‌ای بهنجار (و درست‌تر بگویم روز به روز بهنجارتر) میسر می‌شود. پیروزی کار، یک روز و یک سال نیست؛ زمان می‌برد و اراده‌ی جمعی می‌طلبد. اما نه با پند و موعظه و اراده‌گرایی خوش‌دلانه‌ی بی‌پشتوانه. جامعه باید به­طور همه جانبه به سمت سلامت، یعنی رفع تبعیض، افزایش حرمت انسانی، ایجاد خدمات رفاهی و فرهنگی و ارزشی، جایگاه‌دهی والا به جوانان، فقرزدایی، برابری طلبی گسترده‌ی جنسیتی، قومی و عقیدتی، امنیت اجتماعی، آموزش همگانی و آنچه جامعه‌ی مردم سالار نامیده می‌شود، حرکت کند. سمت تقاضا، باید به جامعه‌شناسان و متخصصان و درمان‌گران مستقل، و سمت عرضه، به پلیس مردمی واگذار شود و مداومت سیستمی و روش اصلاح و حرکت و اصلاح در کار باشد.


اما کارگران: مبارزه‌ی کارگران برای سلامت اجتماعی خود و خانواده‌شان، از مبارزه آنها برای تشکل‌های صنفی و مدنی، آگاهی و رهایی، جدا نیست. بخشی از مبارزه صنفی، دموکراتیک و سیاسی کارگران، باید به خطر آسیب‌ها اختصاص یابد. امید داشتن به تربیت خوب در خانه و مدرسه و پندهای تلویزیونی کافی نیست. باید مبارزه‌ی علیه بدبختی‌ها و فلاکت‌های محله‌ای، فقر سکونتی،‌ محرومیت‌های رفاهی برای همگان به ویژه جوانان، جزیی از مبارزات کارگری باشد. به گمان من، آگاهی بخشی و تشکل‌، آن‌سان که این آفتِ نظام بهره‌کشانه و تبعیض آمیز را در مرکز توجه خود قرار دهد، در کنار تشکل‌های اصلی کارگری و سیاسی، از ابزارهای محکم‌تری در مقایسه با تمام تجربه‌های پیشین است، چه برای آموزش و پیشگیری، چه برای اصلاح محیط، چه برای درمان و چه برای ستیز با عوامل آسیب‌ساز. بنگاه‌های بشر دوستانه و سازمان‌های مداوای گروهی، سم‌زدایی‌های با پشتوانه و دامنه‌دار، که در سال‌های اخیر ثمربخشی نسبی اما بسیار ناکافی خود را نشان داده‌اند، باید بخشی از فعالیت اجتماعی و سازماندهی خود انگیخته‌ی کارگری نیز باشند.


این فعالیت‌ها نباید ذره‌ای از تکلیف دولت برای سالم‌سازی جامعه بکاهند، بلکه برعکس، باید آن را شتاب دهند. اما نکته‌ی بسیار مهم و حیاتی و الزامی دیگر، این است که همه‌ی این مبارزه‌ها، باید وجهی جدی در مبارزه علیه فساد و بی‌عملی دولتی داشته باشد.


در این میان، بار اصلی تلاش و مبارزه برای آگاهی و تشکل می‌تواند و باید بر عهده‌ی زنان باشد. زنان، مربیان و عاشقان واقعی فرزندان‌شان هستند. هرچند بخش بزرگی از آنان، زیر ستم روزگار وامانده شده‌اند، اما باز هم امید به آنان است. آنان باید دست از یأس و پناه بردن به مواضع خیالی و خرافی بردارند و هم­گام با مصلحان ریشه‌گرای اجتماعی، به ایجاد تشکل‌های آگاهی، پیشگیری، درمان و مبارزه‌ی اجتماعی، اقدام کرده و این تشکل‌ها را بر حسب موقعیت جغرافیایی و تکالیف در سلسله مراتب‌های مشارکتی و مردمی قرار دهند. آنان نباید تنها به عزیزان قربانی شده‌ی خود، بلکه به همه‌ی قربانیان کوچه و برزن و محله و شهر و وطن و جهان بیندیشند. آنان قدم به قدم با استواری و با فریادهای رساتر برای درمان‌جویی و علیه عوامل و ریشه‌های این درد مشترک بشری، در گروه های مستقل مردم پایه، متشکل و فعال شوند. آنها باید خیلی از راهکارها را خود بجویند و بیابند و اجرا کنند. از هم اکنون، باید چند هم درد را در میان محله، فامیل، دوستان و همکاران بیابند، دور هم جمع شوند و بحث را آغاز کنند.

منبع: کانون مدافعان حقوق کارگر

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه


افترای «یهود ستیزی»، ابزاری برای پوشاندن واقعیت
لابی طرفدار اسرائیل و روشنفکران ایرانی
بهروز عارفی
نوشته من با عنوان «چه رمزی در جادوی این علاءالدین بی چراغ نهفته است؟»، با واکنش های متفاوت کتبی و شفاهی روبرو شد. در این میان، واکنش خانم شهلا شفیق در مقاله اش که عنوان " قبای دفاع از خلق فلسطين و دم خروس يهودی ستيزی! " بر خود دارد، چه در کلام و چه در محتوا، سزاوار توضیح بیشتری است. شفیق نوشته اش را گویا به قصد افشای تحریفات مقاله من نوشته است.
اشاره ای به سطور نخستین مقاله ایشان ضروری است. در ابتدای این نوشته آمده است که «پیکان حمله نویسنده مرا نشانه رفته است». با صراحت کامل بیان می کنم که مقاله من نه تنها ایشان بلکه هیچ کسی را مورد حمله قرار نداده است. محتوای آن شاهد این واقعیت است. من در طی تحقیقات همیشگی ام در باره مسائل خاورمیانه، بطور اتفاقی به وجود "بنیاد علاءالدین" برخوردم. پس از نگاهی سریع به آن، به موسسه مادر یعنی «بنیاد یادمان شوآ»، به سابقه بنیاد گذاران آن و هدف های این دو بنیاد ، تصمیم به بررسی دقیق تر این دو نهاد گرفتم و با استناد به نوشته های خودشان، هدف های واقعی آن ها را بیان کردم. در ضمن این بررسی ها به نام چند ایرانی هم برخوردم که بنا بر مطالب سایت علاءالدین در آن نهاد دارای مسئولیت هستند. ذکر نام خانم شفیق به عنوان عضو «هیئت مدیره» علاءالدین در مقاله من طبیعتا در همین رابطه باید دیده شود. در مقاله یاد شده، بطور مستند از واقعیت فعالیت های جناحی یاد کرده ام که در راس آن افرادی چون روچیلدها قرار دارند. اگر برخی از ایرانیان در کنار این طرفداران و مدافعان بی قید و شرط دولت اسرائیل جای گرفته اند، نباید از من که آن را بازتاب داده ام، برنجند، خود انتخابی کرده اند و لابد آگاهانه درجناح طرفداران یک دولت اشغالگر قرار گرفته اند. من شاید پرده را به کنار زده ام. شما که از پی افکندن آن انجمن افتخار می کنید، از معرفی زیر و بم علاءالدین نیز نباید دلخور شوید.
شفیق در مقاله اش مطالب بی پایه ای مطرح می کند که من ضرورتی به پاسخ گویی به همه آن ها را نمی بینم، تنها به ارائه یک نمونه بسنده می کنم. او میان نوشته من و مقالات کیهانی (که به یقین منظور نویسنده، کیهان تهران است) و «افاضات احمدی نژاد» شباهتی می بیند، ادعایی آن چنان مضحک که داوری را برعهده خواننده می گذارم.
در ابتدا به مسئله تحریف می پردازم. شفیق نوشته مرا «سراپا تحریف» خوانده ولی نمونه ای در اثبات ادعای خود نیاورده است. از قول من می نویسد «بنیاد شوآ را نهادی قلمداد می کنند که گویا برای دفاع از اسرائیل تأسیس شده است». من هر چه گشتم، چنین عبارتی را در نوشته خود نیافتم. می گوید که مأخذ مقاله من بخش فرانسوی تارنمای بنیاد بوده و عارفی مطالب را نادرست ترجمه کرده است. شفیق در آخر نتیجه می گیرد که «مشکل اساسی عارفی موجودیت اسرائیل است» .
در همین جا باید بگویم برای آن که مقاله ام از دقت بیشتری برخودار باشد من هم از بخش به زبان فرانسه سایت بنیاد شوآ استفاده کرده ام و هم از بخش انگلیسی. حال ببینیم چه کسی تحریف کرده است. جمله مورد استناد شفیق به زبان فرانسه چنین است:
Elle participe au rayonnement de cette identité en familiarisant davantage les citoyens français et européens avec l’héritage du judaïsme et de la culture juive dont l’Etat d’Israël, depuis sa renaissance, est une composante essentielle.
و ترجمه آن:
«این [بنیاد] در پرتو افکنی این هویت از طریق آشنا کردن بیشتر شهروندان فرانسوی و اروپائی با میراث یهودیت و فرهنگ یهودی، که دولت اسرائیل از زمان تجدید حیاتش یک تشکیل دهنده اساسی آن است، شرکت می کند.»
و در بخش انگلیسی آن چنین آمده است:
It supports projects that focus on the influence of this Jewish identity in making both French people and Europeans in general aware of the legacy of Judaism and Jewish culture, including the State of Israel, which has been an essential component in Jewish identity since its foundation.
و ترجمه آن:
«این بنیاد حامی آن طرح هایی است که تقویت این هویت یهودی را هدف وکانون فعالیت های خود قرار می دهند، از طریق آگاه ساختن هم مردم فرانسه و هم اروپائیان به میراث یهودیت و فرهنگ یهودی، از جمله دولت اسرائیل که از بدو تأسیس اش یک تشکیل دهنده اساسی این هویت یهودی بوده است».
اما من در مقاله ام در این رابطه چنین نوشتم که در زمینه فرهنگ یهود، هدف بنیاد «آشنائی فرانسویان و اروپائیان به میراث یهودیت و فرهنگ یهود که دولت اسرائیل از بدو تأسیس ان، از اجزای تشکیل دهنده اساسی آن است». پیش تر از این جمله زمینه های ماموریت بنیاد شوآ را با استناد به سایت آن بنیاد، تاریخ یهود ستیزی و شوآ، اموزش شوآ، یادمان و انتقال، همبستگی و فرهنگ یهودی، نقل کرده و جمله یاد شده را در مورد فرهنگ یهودی آورده ام.
در نوشته من هیچ تحریفی وجود ندارد، جز این که در متن فرانسه واژه «renaissance » (که ترجمه آن تجدید حیات یا نوزائی است) آمده و در متن انگلیسی واژه Foundation ( به معنی تأسیس، پایه گذاری ، ایجاد).
اتفاقاً، واژه "renaissance " که شفیق "نوزائی" ترجمه کرده، بار ایدئولوژیک دارد و از این اعتقاد دینی توراتی ریشه می گیرد که سرانجام روزی قوم بنی اسرائیل به سرزمین موعود باز خواهند گشت و اسرائیل را از نو خواهند ساخت. برای صهیونیست های دوآتشه، «حقانیت » اسرائیل ریشه مذهبی دارد و به همین جهت در متن فرانسه "renaissance" آورده اند. با توجه به دو واژه فوق من به واژه "تأسیس اسرائیل" اکتفا کرده ام چرا که قصدم بیان مختصر یکی از هدف های آن بنیاد بود.
به روشنی نوشته بودم که بنیاد یادمان شوآ، که یکی از اهدافش تبلیغ یهودیت و فرهنگ یهودی است (که به ادعای خودشان، دولت اسرائیل تشکیل دهنده اساسی آن است)، در سال 2009 طرحی پیاده می کند به نام "علاءالدین" که هدف خود را «ارتقای روابط مسلمانان و یهودیان» اعلام می کند. شفیق پس از نقل قول ناکامل جمله من یعنی با حذف عبارت «یکی از اهدافش» از آن، مرا متهم می کنند که بیناد شوآ را بنیادی برای دفاع از اسرائیل معرفی می کنم. معنی تحریف راهم فهمیدیم!
بنیاد علاءالدین در سر لوحه سایت خود (با کلمات درشت)، «ارتقاء روابط مسلمانان و یهودیان از طریق شناخت متقابل» را هدف معرفی می کند، ولی منتقد مغرض، بار دیگر مرا متهم می کند که «هدف نهائی انجمن علاءالدین را هم تبلیغ بهودیت معرفی می کند» و اضافه می کند «حال آن که برنامه محوری این انجمن مبارزه با یهود ستیزی در کشور های مسلمان است».
یهود ستیزی، نفی گرائی و صهیونیسم
در نوشته اشاره کردم که دست اندرکاران اصلی این دو بنیاد، و صهیونیست های شناخته شده ای چون لانزمن، کوکیرمن، فینکل کروت که برخی از گردانندگان دو بنیاد مورد نظرند در هر فرصتی روشنفکران و شخصیت های مترقی فرانسوی صاحب نام نظیر، ویدال ناکه، ادگار مورن، سمیر نعیر، استفان اسل و ... را که اتفاقا یهودی یا یهودی تبار نیز هستند به خاطر انتقاد از سیاست های غیرانسانی و نژادپرستانه دولت اسرائیل و به اتهام های واهی «یهود ستیزی» یا «آنتی سمیتیزم» متهم کرده به دادگاه می کشانند و اغلب نیز بازنده می شوند. در اروپا این شیوه کهنه شده است، اما گویا تازه در بین ایرانیان تازه نفس هوادار دولت اسرائیل مد می شود. شفیق هم بر همین منوال و به پیروی از نظریه پردازان صهیونیست، مرا به دادگاه صهیونیست ها احضارمی کند، چرا که به زعم او در «نوشته سراپا تحریف» ام «به بهانه دفاع از حق ملت فلسطین، یهودی ستیزی را توجیه می کنم". کم ترین حرفی که می توانم بزنم، این است که «گیریم که من یهود ستیزم»، خود شما چرا از حق ملت فلسطین، آن طوری که درست می دانید دفاع نمی کنید؟ به جای دخیل بستن به چراغ علاءالدین و چشم انتظار معجزات دندان گیرشدنش چرا برعرشه یکی از بیست دو کشتی حامل مواد غذایی برای کودکان گرسنه به مقصد غزه سوار نمی شوید؟
نمی توان منکر وجود یهود ستیزی شد. این آفت در طول تاریخ وجود داشته و حدی نیز بر بلاهت انسان ها نیست. در گذشته بارها شاهد پوگروم (کشتار یهودیان) و یهودآزاری در اسپانیا و به ویژه در روسیه و شرق اروپا بودیم. پلیس تزاری برای توجیه حمله به یهودیان، قدرت فوق انسانی برای یهودیان قائل می شد و خود اختراعشان هم می کرد. آنان با انتشار بیانیه جعلی ای با نام «پروتکل فضلای صهیون» از زبان یهودیان مدعی شدند که یهودیان قصد چنگ انداختن بر دنیا را دارند. هم اکنون هم ضد یهودیان از جمله دارو دسته کیهان شریعتمداری به این پروتکل استناد می کنند. باید این شیوه را افشا کرد. این گروه از یهودستیزان تفاوتی میان یهودیت و صهیونیسم قائل نمی شوند. اتفاقا بخشی از پیروان صهیونیسم نیز هرگونه مخالفتی با صهیونیسم را یهودستیزی تلقی می کنند. هر دو برخورد، دو روی یک سکه اند.
یهودستیزی، برای اسرائیلی ها و یهودیان موضوع تابوئی است که کم تر کسی در آن کشور جرئت می کند به آن به پردازد.
یوآو شامیر (Yoav Shamir) ، فیلم ساز اسرائیلی (متولد 1970 در تل آویو) در سال 2009 فیلم مستندی ساخته است با عنوان "افترا" (Defamation). در آغاز فیلم، شامیر می گوید که به عنوان یک اسرائیلی، هرگز یهود ستیزی را تجربه نکرده است و می خواهد در این باره بیشتر بیاموزد. به زعم او رسانه های اسرائیلی هنگام صحبت از وجود یهودستیزی در همه کشورهای جهان به منابع و مراجع یک سانی استناد می کنند. او برای تهیه فیلم با ده ها تن، از افراد عادی گرفته تا شخصیت های شناخته شده، مصاحبه می کند. از جمله، آبراهام فاکس، رئیس «جامعه ضد افترا» (Anti-Defamation League, ADL)در امریکا، جان جی مییر پرشایمر، یکی از دو مؤلف کتاب «لابی اسرائیلی و سیاست خارجی آمریکا» و نورمن فینکلشتاین از منتقدان سیاست دولت اسرائیل و نویسنده کتاب «صنعت هولاکوست» (سال 2002). به گفته سحنگوی لیگ در رابطه با مبارزه علیه «یهود سنیزی»، این مؤسسه نقش کلیدی دارد. این موسسه مدعی است که در سال 2007 بیش از 1500 واقعه ضد یهودی را در آمریکا ثبت کرده است. معهذا هنگام مصاحبه با شامیر، سخنگوی آنان فقط چند رویداد بی اهمیت مثال می آورد. خاخامی به شامیر می گوید که در آمریکا این لیگ روابط بین یهودیان و غیر یهودیان را شعله ور کرده است.
فیلم ساز گروهی از دانش آموزان اسرائیلی را که از اردوگاه آشویتز و دیگر اردوگاه های مرگ جنگ جهانی دوم بازدید می کنند، همراهی می کند. او نشان می دهد که راهنمای سفر پیش از حرکت، ذهن دانش آموزان را نسبت به موضوع آماده می کند و این بازدید ها با «شستشوی مغزی» همراه است. او در می یابد که یهودیان سکولار نسبت به موضوع «یهود ستیزی» حساسیت بیشتری دارند تا یهودیان مذهبی. او به این نتیجه می رسد که تبلیغ زیادی در مورد هولاکوست تنها به نفع نفی هولاکوست تمام می شود و افراط در تبلیغ نتایج معکوس به بار می آورد. این فیلم در ماه مه 2011 از تلویزیون آرته در فرانسه پخش شد و در بایگانی اینترنتی این تلویریون قابل نماشاست. فیلم دو لبه بودن چاقوی تیز افترا را به روشنی نشان می دهد. البته، لابی های تبلیغاتی اسرائیلی و صهیونیستی به روش همیشگی شان ، سازنده اسرائیلی و یهودی فیلم را هم به یهودستیزی متهم کردند.
از قربانیان دیگر افترای «یهودستیزی»، جیمی کارتر رئیس جمهوری پیشین آمریکا ست**. او کتابی نوشت با عنوان «فلسطین: صلح نه آپارتاید». رسانه های امریکائی طرفدار لابی اسرائیلی و «جامعه ضد افترا» خواب خوش را بر او حرام کردند. کوچکترین انتقادی به سیاست های اسرائیل، بی جواب نمی ماند و آن هم پاسخی سرشار از افترا.
صهیونیسم یک پدیده استعماری است که در اواخر قرن نوزدهم در اروپا بنیاد گذاشته شده است. ماکسیم رودنسون در مقاله ای که در دانشنامه اونیورسالیس (1972) نوشت، تعریف مشروحی از صهیونیسم ارائه می دهد. او می نویسد که در اواخر قرن نوزدهم «صهیونیسم» به مجموعه جنبش هائی اطلاق می شد که نقطه اشتراک شان ایجاد یک کانون روحانی، یک سرزمین یا دولتی مختص همه یهودیان دنیا بود و عموما سرزمین فلسطین را در مد نظر داشتند. او پس از تشریح سیر تاریخی تکوین صهیونیسم نتیجه می گیرد که صهیونیسم یک موجود ساخته استعمار است. رودنسون معتقد است که «صهیونیسم نتیجه قطعی، الزامی و محتوم هویت یهودی نیست و فقط یک گزینه است بین گزینه های دیگر و این گزینه مانند هر ایدئولوژی ناسیونالیستی دیگر قابل نقد است». طرح صهیونیسم بدون بیرون راندن فلسطینیان از سرزمین شان ممکن نشد و از این رو صهیونیسم بطور کامل در بطن یک پدیده استعماری قرار دارد.
هرتسل، پایه گذار ایدئولوژی صهیونیسم، معتقد بود که یهودیان یک ملت بوده و در نتیجه به یک کشور نیاز دارند. او در اوت 1879 در پایان اولین کنگره صهیونیسم در شهر بال سویس نگاشت: «اگر قرار باشد که این کنگره را در یک کلام خلاصه کنیم، می توان گفت که در بال، من دولت یهود را بنیاد گذاشتم. ... شاید 5 سال دیگر وبه یقین 50 سال دیگر همگی خواهند دید که من حق داشته ام». او فقط یک سال اشتباه کرده بود.
در مورد ملیت یهودیان، مباحثات زیادی در گرفته است. شلومو ساند، مورخ اسرائیلی و استاد دانشگاه تل آویو در کتاب با ارزشش مستندانه نظریه هرتسل را رد می کند. علاقمندان می توانند به کتاب او با عنوان «چگونه خلق یهود اختراع شد؟» ، که مدت ها پرفروش ترین کتاب در اسرائیل بود و به چندین زبان ترجمه شده، مراجعه کنند.
یهودیان مذهبی راست کیش صهیونیسم را رد می کنند زیرا آنان معتقدند که تا قبل از ظهور منجی (مسیح موعودشان) نه دولت یهود می تواند بر روی زمین استقرار یابد ونه معبد مقدس می تواند قد برافرازد. اعتقاداتی شبیه نظریات انجمن حجتیه درباره ظهور مهدی در ایران.
بد نیست اشاره کنم که در سال های دهه 1970، یونسکو (سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد)، صهیونیسم را مترادف با نژادپرستی شناخت. مجمع عمومی سازمان ملل متحد هم در دهم نوامبر 1975، صهیونیسم را «شکلی از نژادپرستی و تبعض نژادی» شناخت. اما شانزده سال بعد در اثر فشارهای آمریکا، این قطعنامه تغییر یافت.
شفیق به من ایراد می گیرد که با «موجودیت اسرائیل» مسئله دارم و آن را شکلی از یهود ستیزی تعبیر می کند. در ابتدا یادآوری کنم که در مورد مسئله فلسطین- اسرائیل، من همواره از راه حل دو دولت (اسرائیل و فلسطین) دفاع کرده ام. این موضع اکثریت مردم فلسطین نیز است. برخی روشنفکران عرب و اسرائیلی و هم چنین تنی چند از سیاستمداران اسرائیلی از راه حل یک دولت دموکراتیک برای دو خلق دفاع می کنند. به نظر من اما این راه حل در شرایط کنونی به یک اتوپی (آرمان-شهر) نزدیک تر است تا واقعیت. به هر حال مسئله اساسی امروزه نبود یک دولت فلسطینی است که سیاست دولت اسرائیل بزرگ ترین مانع در مقابل ایجادش بوده است. بیش از شصت سال است که موجودیت فلسطین را نفی می کنند و برخی ها حتی از طرح مسأله هم ناراحت می شوند.
اما، اشاره به این نکته نیز ضروری است که عدم شناسائی دولت اسرائیل به هیچ وجه نشانه یهود ستیزی نیست. درست است که بخشی از یهود ستیزان با موجودیت کشور اسرائیل مخالفند ولی فراوانند یهودیانی که حاضر به شناسائی دولت اسرائیل نشده اند.
هانا آرندت، فیلسوف یهودی سرشناس که به دلیل یهودستیزی رژیم نازی ها مجبور به ترک آلمان شد، ضمن مخالفت با محصور شدن در تزهای ناسیونالیستی، مخالف ایجاد دولت اسرائیل بود و راه حل «دولت فدرال یهودی-عرب» را پیشنهاد می کرد. آلبرت انیشتن هم که به خاطر یهودی بودنش به آمریکا مهاجرت کرد، همراه با آرندت و 26 شخصیت یهودی دیگر در نامه ای به نیویورک تایمز در تاریخ 2 دسامبر 1948 نسبت به سفر مناحیم بگین به ایالات متحده اعتراض کرده و اعمال «فاشیستی» سازمان منسوب به او از جمله کشتار دیر یاسین را نکوهش کردند. انیشتن نوشت: «درکی که من از جوهر اصلی یهودیت دارم با ایده یک دولت یهودی، با مرزهای مشخص، با ارتش واصولا با هر نوع قدرت دنیوی مغایر است؛ هر قدر هم که این دولت متواضع باشد. من از خسارات درونی که به دنبال خواهدآورد می ترسم و خصوصا از رشد یک ناسیونالیسم تنگ نطرانه در صفوف خودمان.»
دولت اسرائیل و طرفدارانش تلاش زیادی کرده اند تا این کشور را نماینده همه یهودیان دنیا قلمداد کنند ولی فقط طرفداران اسرائیل و صهیونیست های دو آتشه این نظر را پذیرفتند.
آن چه که مسلم است این است که در جریان طرح تقسیم فلسطین در سال 1947 در سازمان ملل، فاجعه نسل کشی یهودیان در طی جنگ جهانی دوم و نیز احساس گناه اروپائیان در ناتوانائی از پیش گیری ازوقوع آن جنایت مدهش انسانی، مورد بهره بردای گسترده صهیونیست ها قرار گرفت. اعراب یا از این مباحثات برکنار ماندند و یا از مذاکره با هیئت های سازمان ملل خودداری کردند، مذاکرات را بایکوت کردند و میدان را در اختیار صهیونیست ها گذاشتند. البته رفتار برخی از رهبران فلسطینی و به ویژه الحسینی نیز به موقعیت اعراب صدمه زد. مضافاً آن که وضع اسف بار مهاجرین غیرقانونی، موفقیت و گسترش اسکان یابی یهودیان مهاجر استعمارگر و بازدید هیئت های سازمان ملل از اردوگاه های مرگ، کفه ترازو را به سود صهیونیست ها سنگین تر کرد.
اما رویکرد ما به دولت اسرائیل، ربطی به موضع این و آن کشور و به ویژه دولت جمهوری اسلامی ندارد. برخورد ما به اسرائیل برپایه تحلیل ما از عمل کرد حکومت های پی در پی اسرائیل از بدو تشکیل این کشور استوار است. در حالی که دشمنی جمهوری اسلامی با آن از ماهیت دیگری است.
دولت اسرائیل از بدو تأسیسش تا به امروز همواره در کنار دولت های استبدادی و دیکتاتوری های نظامی قرار داشته است. دولت اسرائیل از نزدیک ترین متحدان حکومت نژادپرست سفیدان آفریقای جنوبی بود و با رژیم های نظامی سفاک آمریکای لاتین مناسبات حسنه داشت. بهترین روابط را با رژیم شاه داشت و موساد در ایجاد و آموزش ساواک نقش مهمی داشت. اسرائیل تنها کشور عضو سازمان ملل متحد است که ده ها سال است سرزمین های دیگران را به اشغال در آورده و با آن که ده ها قطع نامه مصوبه سازمان ملل علیه این دولت را زیر پا گذاشته، تاکنون از هرگونه مجازاتی مصون بوده است.
دولت اسرائیل خود را «تنها دموکراسی خاورمیانه» می داند و مبلغین ایرانی اش هم به دلایلی که خود بهتر می دانند عزم جزم کرده اند که در دوران گلوبالیزاسیون جنگی و صدور نظامی «دموکراسی»، این قبای نخ نما شده را نه تنها بر تن دیگران کنند بلکه به ایران هم صادر کنند. اما در این «تنها دموکراسی خاورمیانه» بیش از یک مبلیون عرب اسرائیلی قانوناً از حقوق برابر با یهودیان برخوردار نیستند. برای نمونه اعراب اسرائیلی که دارای پاسپورت اسرائیلی هستند از حق مالکیت محرومند و حق استخدام در برخی نهادها را ندارند و ...(توجه طرفداران ایرانی حقوق بشر را به ماده 17 اعلامیه جهانی حقوق بشر جلب می کنیم). زندان های اسرائیل پر است از مبارزان فلسطینی و سازمان های حقوق بشری اسرائیل مرتباً از وضعیت غیر انسانی بازداشتگاه ها و شکنجه ها ، فریادشان به آسمان رسیده است.
جالب تر این که این «تنها دموکراسی خاورمیانه»، از وزش نسیم آزادی در کشورهای عربی به ویژه در مصر خشمگین شده و به ترس افتاده است.
آیا در این حد ملایم هم حق نداریم از سیاست های چنین دولت نژادپرستی انتقاد کنیم. آیا در این انتقادها کم ترین رگه ای ازیهودستیزی مشاهده می شود؟ داوری را برعهده خواننده می گذاریم. این روشی است که سردمداران بنیاد شوآ و علاءالدین همواره انجام داده و دنباله روان ایرانی آن هم می خواهند یک شبه ره صد ساله بپیمایند.
از آن جا که خانم شفیق در مقاله اش از برخی افراد و به ویژه از کلود لانزمن دفاع کرده، من این فرد را از لابلای گفته ها و نوشته های خودش بهتر معرفی می کنم:
بحث بر سر این نیست که کلود لانزمن یک «روشنفکر و سینماگر شناخته شده فرانسوی» است، بلکه بحث بر سر مواضع سیاسی اش در طول زندگی اش است. الیا کازان هم یک سینماگر بزرگ بود ولی بعد ها دیدیم که با مک کارتیسم همکاری کرده بود و این جنبه از شخصیت او به مراتب بیش از شاهکارهای سینمائی که ساخته، اهمیت دارد.
کلود لانزمن، غیر از فیلم «شوآ»، چند فیلم دیگر نیز ساخته است. یکی از آن ها، فیلم 5 ساعته «تساهل» است که در سال 1994 درباره ارتش اسرائیل ساخت («تساهل» مخفف عنوان کامل ارتش اسرائیل است) . آمنون کاپلیوک، روزنامه نگار فقید اسرائیلی مقاله مبسوطی را به این فیلم اختصاص داد («تساهل»، دفاع و تصویر بارز ارتش اسرائیل، لوموند دیپلماتیک، اوت 2006). با مروری به نوشته این اسرائیلی صادق با این فیلم آشنا شویم.
این فیلم بر اساس مصاحبه هائی با فرماندهان، ژنرال ها و سربازان اسرائیلی تهیه شده که تجارب خود را بازگو کرده و از احساسات شان می گویند. در این فیلم از زبان ژنرال های ارتش اسرائیل می شنویم که «ارتش ما، ناب است (...) کودکان را نمی کشد. به دلیل اخلاق ما، وجدان و ارزش هائی که داریم. تعداد قربانیان [فلسطینی] کم است». فیلم پر است از صحنه های جنگ سال 1973 و جو جنگ را باز می آفریند.
کاپلیوک می نویسد که این فیلم عامدانه از جنگ لبنان در سال 1982 می گذرد، چرا که برای اسرائیل جنگی مسئله ساز بود، جنگی که جامعه اسرائیل را تکان داد. در این جنگ هفتصد سرباز اسرائیلی و بیش از بیست هزار فلسطینی و لبنانی کشته شدند. در طی همین جنگ بود که با تسهیلاتی که اسرائیل برای فالانژیست های لبنانی فراهم کرد ، کشتار اردوگاه های صبرا و شتیلا در مقابل چشمان اسرائیلی ها رخ داد. اما در این فیلم که قرار است تاریخ پر افتخار انسانی ترین ارتش دنیا را به جهانیان ارائه دهد، کم ترین اشاره ای به آن کشتارها نیست، درست مانند این می ماند که فرانسوی ها از ارتش فرانسه فیلمی بسازند و اشاره ای به جنگ الجزایر نکنند.
در این فیلم لانزمن از زبان سربازان اسرائیلی به تمجید ارتش اسرائیل می پردازد ولی ازآن دسته از افسران و سربازان اسرائیلی که از جنگیدن سرباز زدند، هیچ حرفی نمی زند. دویست نفر از این نظامیان نافرمان (مشهور به رفوزنیک) پس از جنگ لبنان به زندان محکوم شدند ولی لانزمن باز هم سکوت می کند و با آنان مصاحبه ای هم نکرده است. آخر یهودی داریم تا یهودی!
در فیلم از صحنه های جنگ ارتش اشغالگر با فلسطینی ها نیز خبری نیست. اسحاق رابین، وزیر دفاع در اوایل انتفاضه، به سربازان دستور داده بود :«استخوان های فلسطینی را در هم بشکنید»، ولی از تصاویر سربازانی که این فرمان را به اجرا گذاشتند و دنیا را تکان داد، خبری در فیلم نیست. حتی یک صحنه هم درباره جوخه های مرگ ارتش اسرائیل که با لباس عربی به کشتار فلسطینی ها می پرداختند، وجود ندارد. با ژنرال آریل شارون هم گفتگوی طولانی شده و چهره ای اسطوره ای از او ترسیم می کند.
در فیلم، لانزمن از خطرات انتفاضه می گوید، چرا که پرتاب یک سنگ ممکن است موجب مرگ کسی شود ولی از تیراندازان ماهر مجهز به مسلسل های دوربین دار هیچ صحبتی به میان نمی آورد. از زبان یک ژنرال مدعی می شود که «سربازان فقط هنگامی تیراندازی می کنند که جانشان به خطر بیافتد». آری پاسخ سنگ بچه فلسطینی آواره گلوله های سربازصهیونیستی است که دردوران نظم امپریالیستی نوین، که چندان هم نو نیست، نقشش را بازی می کند، برخی همان وظیفه را برعهده گرفته اند، اما با قلمشان.
فیلم در مورد مسائل بسیاری سکوت می کند از جمله از فروش سلاح های اسرائیلی به رژیم فاشیستی پینوشه، به رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی و دیگر دیکتاتورهای امریکای لاتین. اما، ارتش اسرائیل را به عنوان «بهترین ارتش جهان» معرفی می کند.
در فیلم بسیار کم از زندگی سربازان در پادگان های نظامی در اسرائیل و سرزمین های اشغالی صحبت می شود، درحالی که گفتار های طولانی بر روی احساس ترس، که نقطه اشتراک هر ارتشی است، بر زبان جاری می شود.
در اواخر فیلم یک صهیونیست اشغالگر با عرقچینی بر سر، در باره حق ابدی-الهی یهودیان بر «سرزمین اسرائیل» داد سخن سر می دهد و می گوید که «عرب ها هیچ چیز نساخته اند ولی ما این سرزمین را آباد می کنیم». کمی دورتر فلسطینی هائی را می بینیم که برای اشغال گران خانه می سازند. اما هنرمند تیزبین ما به این موضوع نمی پردازد که اشغال شده به زور اشغال گر بر روی زمین های خودش که اسرائیل غصب شان کرده است، کار می کنند؟ محمود درویش، شاعر فقید فلسطینی می گوید: "فلسطین را با تورات نگرفتند، با توپ فتح کردند".
در یک کلام این فیلم نه مطلب تازه ای ارائه می دهد و نه واقعیت را بازتاب می کند. صرفاً یک اثر تبلیغاتی به سبک سینمای نازی ها، اما در خدمت صهیونیسم، بیش نیست.
روزنامه فرانسوی لوموند در19 ژانویه 2005 مقاله ای با عنوان «اسرائیلی ها، فلسطینی ها: دو مرد شجاع» از لانزمن چاپ می کند. در این مقاله لانزمن که ظاهرا در مورد چشم انداز صلح نوشته، پس از حملات فراوان به یاسر عرفات و اظهار خوشحالی از مرگ او، شارون را به عرش اعلا برده و او را به عنوان یک دولت- مرد شایسته معرفی می کند و عرفات را متهم می کند که نفی اسرائیل دلیل وجودی اش بوده است. او همه حرکت های صلح طلبانه عرفات را که با در دست گرفتن یک شاخه زیتون در سازمان ملل در سال 1974 آغاز شد و به فشردن دست سران اسرائیل در کاخ سفید انجامید، نا دیده می گیرد. شارون را بزرگترین رهبر صهیونیست از زمان هرتسل معرفی می کند. ادعا می کند که بزرگترین خوشحالی اهالی غزه و کرانه باحتری داشتن حق کار کردن در اسرائیل است، که با وجود شارون صلح میسر و نزدیک است. او می نویسد که با مرگ عرفات دوران جدیدی در روابط اسرائیل و فلسطینی ها شروع می شود و از امید به صلح واقعی صحبت می کند. تنها کافی است اشاره کنیم که از زمان مرگ عرفات تا به امروز نه تنها شاهد صلح نبوده ایم بلکه جنگ 33 روزه لبنان و تهاجم نظامی به غزه را هم پشت سر گذرانده ایم. تنگ نظری هم حدی دارد!
لانزمن در مقاله دیگری (لوموند، 9 مه 2002) به سفر انسان دوستانه ژوزه بووه، سیاستمدارمترقی و کشاورز طرفدار محیط زیست فرانسوی که همراه «بریگاد بین المللی صلح» به سرزمین های اشغالی سفر کرده بود، حمله می کند و آن سفر را یک عمل جنون آمیز ضد اسرائیلی می نامد. گزارش مشاهداتشان را ساختگی دانسته ومدعی می شود که آن ها به «یاری عرفات» شتافته بودند. لانزمن در همین مقاله به اعضای پارلمان نویسندگان و به ویژه به ول سویینکا نویسنده نیجریه ای برنده جایزه نوبل ادبیات می تازد و آن ها را به سخره می گیرد که چرا جرئت کرده اند درباره «سرزمین های اشغالی» سخن گویند، چرا از بنای "دیوار شرم" که او «دیوار حفاظتی» می خواند، انتقاد کرده اند.
از نگاه لانزمن، هیئت صلح نویسندگان و ژوزه بووه، به خاطر نکوهش ایجاد «گذرگاه های مرزی» و پاسگاه های بازرسی که به "چک پوینت" موسومند، با اعتراض به تصرف خانه ها، زمین ها و بریدن درختان زیتون فلسطینی ها توسط اسرائیلی ها، مرتکب گناه کبیره شده اند. لانزمن مدعی است که درختان زیتون را برای این می برند که «تروریست ها» نتوانند برای تیراندازی در پشت آن ها سنگر بگیرند! اوهمچنین مدعی است که فلسطینی ها از ادامه وجود «اردوگاه های پناهندگان»، که خودش «سرطان شان» می خواند، سود می برند! در همان نوشته لانزمن از سیاست های نتان یاهو هم جانانه دفاع می کند
به یاد آوریم که بازدید تحریک امیز شارون از صحن مسجد الاقصی، زمینه ساز انتفاضه دوم شد. او به جای انتقاد از شارون، به فلسطینی ها می تازد که چرا موحب انتفاضه الاقصی شدند و به نویسندگان و روشنفکران صلح طلب خرده می گیرد که چرا موجب بین المللی شدن بحران شدند. باز هم در توجیه جنایات سربازان اسرائیلی مدعی می شود که آن ها فقط زمانی از گلوله های واقعی استفاده می کنند که جان شان را در خطرمی بینند. گویا کشته شدگان فلسطینی هدف تیرهای «غیبی» قرار گرفتند.
در 22 ژوئن2010 شورای نمایندگی انجمن های یهودیان فرانسه (CRIF) برای پشتیبانی از اسرائیل و گیلاد شلیت تظاهراتی در پاریس برگزار کرد. یکی ازسخنران این تظاهرات کلود لانزمن بود. او ابتدا به ناوگان امدادگران بین المللی حمایت از غزه تاخت و آنان را «به اصطلاح امدادگران بشری» خواند و سپس به دفاع از سیاست های دولت اسرائیل پرداخت. عنوان سخنرانی وی «چه کسی اسرائیل را غیر مشروع می کند؟» بود. او به تشریح دلایل محاصره غزه می پردازد و اسارت گیلاد شلیت بدست فلسطینی ها را یکی ازعلل محاصره می داند. ناگفته نماند که گیلاد شلیت سرباز اسرائیلی ( که ملیت فرانسوی هم دارد) در جریان درگیری نیروهای اسرائیل با فلسطینی ها اسیر می شود و این امر بهانه ای می شود برای حمله های نظامی بی وقفه اسرائیل به غزه. البته لانزمن مدعی است که فلسطینی های تروریست او را از خاک اسرائیل ربودند (همه می دانند که عبور از مرز های بین فلسطین و اسرائیل تقریبا غیر ممکن است). لانزمن دومین علت محاصره غزه را وجود سازمان حماس می داند که «خود را در جنگ با اسرائیل اعلام می کند»، که «در طی ماه های گذشته، به گونه ای بی هدف روستاهای اسرائیل را بمباران کرده است». در ماجرای محاصره غزه لانزمن البته مصر را همدست اسرائیل می داند که البته نادرست هم نیست، چرا که حسنی مبارک به خاطر سیاست دوستی با اسرائیل و به بهانه حفظ امنیت مصر از بازگشائی مرز رفح خودداری می کرد. اما، همه می دانند و گزارش های سازمان ملل متحد هم به روشنی بیان می کند که عامل اصلی محاصره غزه دولت اسرائیل است.
لانزمن ادعا می کند که مخالفان اسرائیل به دروغ می گویند که مردم غزه در تنگنا قرار دارند چرا که« در غزه همه چیز یافت می شود، از تلویزیون گرفته تا کالاهای لوکس... و غزه مملو از کالا ست». او اضافه هم می کند که « در غزه میلیاردرهائی وجود دارند که در خانه های لوکس بر بالای تپه ها زندگی می کنند و هیچکس در غزه، نه از بدغذائی می میرد و نه از تشنگی و گرسنگی رنج می برد». او انتظار داشت که غزه همچون «بیافرا» باشد تا بشود صحبت از «محاصره» کرد2. البته، گزارش های سازمان های بین االمللی دفاع از حقوق بشر و نیز سازمان ملل متحد، در این باره، بسیار گویاست.
در باره لانزمن میتوان صفجه ها نوشت اما گمان می کنم با همین چند سطر خواننده به کنه اندیشه او پی برده باشد. در مورد سایر پایه گذاران بنیاد علاءالدین نیز می توان به استناد کارنامه خود آنان صفحات زیادی را پر کرد.
روچیلد که در مقاله قبلی تا حدی به معرفی اش پرداخته شده، هم بنیادگذار «بنیاد یادمان شوآ»، موسسه پایه گذار علاءالدین است و هم مسئول انجمن فرانس- اسرائیل است . بطور اختصار فقط اشاره می کنم که در سایت این انجمن همه جنگ های اسرائیل به تفصیل امده است و شمار کشته شدگان اسرائیل (حتی قربانیان بمب گذاری ها) دقیقا بیان شده ولی به تلفات فلسطینیان و نیز اعراب که چند ده برابرند، کوچک ترین اشاره ای نشده است. این انجمن یکی از نیرومند ترین لابی های طرفدار اسرائیل در فرانسه است و از بزرگ ترین مدافعان بی قید و شرط سیاست های دولت اسرائیل است.
در مورد کوکیرمن، رئیس پیشین شورای نمایندگی انجمن های یهودیان فرانسه، نیز در مقاله گذشته مختصری بیان کرده ام. او یک بانکدار بزرگ، شریک کمپانی مالی روچیلد و بانک مرکزی اسرائیل است. او 95% مسلمانان فرانسه را یهود ستیز دانسته و بارها علیه روشنفکران و روزنامه نگارانی چون ادگار مورن، دانیل مرمه، دانیل سالناو و سامی نعیر به اتهام بی پایه یهود ستیزی به دادگاه شکایت کرده است و البته همه آنان همواره تبرئه شده اند! (به جز یک مورد. روزنامه لوموند و ادگار مورن به اتهام «افترای نژاد پرستانه»؟) او دارای بنیاد مالی قدرتمندی است که مرکزش در اسرائیل و ریاستش با پسرش است. او صهیونیست دو آتشه ای است و در سال 2003 از مخالفین ایدئولوژی صهیونیستی به عنوان اتحاد قهوه ای –سرخ- سبز صحبت کرد (اشاره به فاشیست ها کمونیست ها و مسلمانان)!
چنین شخصیت هائی با چنین افکاری، به استناد هدف هایی که سرلوحه علاءالدین قلمداد شده، قرار است «روابط مسلمانان و یهودیان» را ارتقا دهند و نه فقط «مبارزه با یهودستیزی» را، آن طوری که شفیق در مقاله اش مدعی شده است.
تمام مطالبی که در مقاله خود آورده ام، مستندند و خواننده می تواند به سایت های خود دو بنیاد و یا مراجع دیگر یادشده در مقاله مراجعه کند. اسامی اعضای هیئت مدیره علاء الدین را بدون هیچ تفسیری آورده ام، به نقل از سایت علاءالدین. حالا اگر کسی ازاین که دیگران از عضویتش در هیئت مدیره این بنیاد مطلع شوند، چنان برآشفته می شود و خود را مجبور می بیند که به توجیه فعالیتش به پردازد، دیگر ربطی به نویسنده این سطور ندارد. این که بنیاد فوق از وزارت دفاع فرانسه کمک مالی دریافت می کند واقعیت آشکاری است که حتی نویسنده مقاله " قبای دفاع از خلق فلسطين و دم خروس يهودی ستيزی! " انکارش نکرده است. در این رابطه یک پرسش و یا بهتر بگویم یک مشکل معرفتی برایم پیش آمده بود که ناتوان از حلش بودم و به همین خاطر در مقاله ام از خواننده کمک طلبیدم. من تا قبل از مقاله شفیق رابطه ای بین وزارت دفاع فرانسه و کمک به یک بنیاد فرهنگی را نفهمیده بودم، آن را به حساب کند ذهنی نویسنده این سطور باید گذاشت. به شکرانه "دم جوجه مرغ" های وزارتی پرسش من پاسخش را یافت.
در فاصله بین دو نوشته ام، سایت علاءالدین (فقط در بخش به زبان فرانسه اش)، گزارشی دارد از ملاقات مسئولین «طرح علاءالدین» با کمیسیون امور خارجه کنگره آمریکا. آن ماری روکولوسکی، رئیس پروژه علاءالدین، همراه با ژاک آندرانی و تنی چند از همکاران آن ها در واشنگتن مهمان ایله آنا روس لهتینن رئیس کمیسیون امورخارجه کنگره آمریکا بودند. به استناد گزارش علاءالدین، موضوع این نشست عبارت بوده از گسترش برنامه های آموزشی و فرهنگی مختلف علاءالدین برای مبارزه با "نارواداری" (intolérance)، از طریق ترجمه اسناد به عربی، فارسی و ترکی. رئیس کمیسیون ضمن ستایش از مهمانان فرهنگ دوست اظهار می دارد: "فعالیت قابل تحسین شما از پشنیبانی کامل آمریکا برخوردار است". جالب این که این طرح جدید که قرار است به کمک کنگره آمریکا فرهنگ رواداری را در میان عوام الناس فارسی زبان، ترک و عرب اشاعه دهد، حتی خبرش در بخش های فارسی، ترکی و عربی سایت بنیاد نیامده است! نیازی به تفسیر بیشتر نیست. کنگره آمریکا نگران «بهبود روابط مسلمانان و یهودیان» است. در واشنگتن برای علاءالدین مهمانی ترتیب می دهند. طرح فرهنگی امریکایی- اسرائیلی شکل می گیرد. بودجه ای هم به آن اختصاص می دهند. عده ای هم به نان و آبی می رسند. تا کور شود چشم بخیل! آیا بین این طرح فرهنگی و طرح پیش برد حقوق بشر آمریکایی، با اختصاص 100 میلیون دلاری به آن توسط کنگره آمریکا به بنیادهای رنگارنگ ایرانی شباهتی نمی بینید؟ پس از اتهام یهود ستیزی منتظر کشف اختلال روانی "پارانویا" بودنم هم هستم.
مسئله من یافتن دلایل تلاش موسسات طرفدار اسرائیل و سخنگویان صهیونیسم در جذب ایرانیان است. وظیفه آنان هم این است که ما را در رسیدن به این هدف یاری دهند و توضیح دهند که چرا با چنین محافلی، برای چه اهدافی و درازای چه پاداشی همکاری می کنند؟ چرا یک حقوقدان ایرانی ابزار تبلیغاتی تلویزیون دولتی اسرائیل می شود؟ چرا آن فردی که تا چند سال پیش کتاب های ضد صهیونیستی منتشر می کرد به محض آن که در خیابان های تهران برخی از افراد ناآگاه به صرف مخالفت با رژیم شعار "فلسطین را رها کن" سردادند، از هول حلیم تو دیگ افتاد و نه تنها به دنبال آن ها راه افتاد بلکه در تظاهراتی که در پاریس علیه رژیم سازمان داده شد، برای سخن رانی از برنار هانری لوی، صهیونیست و جنگ طلب شناخته شده فرانسوی دعوت می کنند. و زمانی هم که با مخالفت ایرانیان مترقی روبرو می شوند، برای بیرون راندن آن ها از صفوف تظاهرات به روش های فیزیکی متوسل می شوند. (بد نیست یادآوری کنیم که روز چهارم ژوئیه برنارهانری لوی دعوت به تظاهراتی علیه رژیم دیکتاتوری بشار اسد کرده بود، اما مخالفان سوری ، این «فیلسوف» را به خاطر دشمنی با حقوق فلسطینیان بایکوت کردند*. خانم سهیر الاتاسی چهره معروف اپوزیسیون داخل کشور سوریه از مخفی گاه خود نوشت:«فردی که دشمن حقوق یک ملت [فلسطین] است، نمی تواند ادعای پشتیبانی از انقلابی را بکند که بر همان حقوق متکی است.». درس خوبی است برای بخشی از مخالفان جمهوری اسلامی). این مروجین دموکراسی حتی دست به دامن پلیس فرانسه هم می شوند و با این کار خود مضحکه پلیس می شوند، چرا که در فرانسه کسی را نمی توان از تظاهرات بیرون راند. درست است که در دوران جهانی شدن بسر می بریم. آن ها خیابان های پاریس را می خواهند شبیه خیابان های تهران کنند و نه عکس آن!
معیار من در داوری افراد و سازمان ها نه باورهای دینی شان است و نه ایدئولوژی شان، بلکه سیاست ها و اعمال آن هاست. استفاده ابزاری از قربانبان جنایات نازی ها برای پوشاندن اهداف واقعی، که دست کمی از نحوه برخورد نازی ها ندارد، از روش های کهنه شده تبلیغات صهیونیستی بوده است. انتقاد من از سیاست دولتی است که گیدئون لوی نویسنده و خبرنگار سرشناس هارتس، پس از مشاهده جنایت ارتش اسرائیل در غزه، در مقابل تلویزیون فرانسه اعلام می کند که «از اسرائیلی بودن شرم دارم» و بعدها هم آن را در سخنرانی هایش تکرار می کند. اسرائیلی های شرافتمندی چون او جانب عدالت را گرفته و از حکومت های اسرائیل خواسته اند که اعتراف کنند که برپا شدن این دولت، به بهای چه خون هائی و آوارگی چه ملتی تمام شده است؟ آیا آنان نیز «یهود ستیزند»؟
همان طوری که در مقاله قبلی نیز اشاره کردم، کتاب با ارزش پریمولوی در خدمت سیاست های دیگری است. من در سال 2001 صفحاتی از این کتاب را برای آشنائی ایرانیان ترجمه کردم و خوشبختانه هم اکنون کل کتاب در اختیار خوانندگان فارسی زبان قرار دارد.
من درک نمی کنم که چرا به جای پشتیبانی از اسرائیلیان صلح طلبی چون اوری آونری، ایلان پاپه، گیدئون لوی، امیره هس، شلومو ساند، میشل وارشووسکی، ایال سیوان، ... و پیوستن به صفوف انجمن های صلح طلبی چون "اتحاد یهودی فرانسوی برای صلح" ، در خدمت نهادهای ارتجاعی شناخته شده درمی آئیم. نهادهایی که دست در دست دولت اسرائیل دارند، در سطح جهانی از ارتجاعی ترین جناح های سیاسی حمایت می کنند، ونظریات فلسفی جنگ طلبانی نظیر برنار هانری لووی را تبلیغ می کنند؟ مسئله هولوکاست و یهودستیزی را بهانه ای برای سیاست های ارتجاعی خود نکنیم. اگر باور ندارید به سایت سفارت اسرائیل در فرانسه مراجعه کنید و رجز خوانی اش درباره علاءالدین.
تکرار می کنم که اگر جمهوری اسلامی پرچم دفاع از فلسطین را بلند می کند، نه به خاطر حمایت مردم آواره و مظلوم فلسطین بلکه به خاطر کسب پایگاهی در منطقه با اهداف سیاسی و نظامی و در پی کسب موقعیت نفوذی است و تازه فقط به سازمان هائی کمک می کند، که در خدمت سیاست های رژیم هستند والا در این سی و چند سال گذشته همواره چوب لای چرخ جنبش راستین فلسطینی کرده است.
دشمنی جمهوری اسلامی و احمدی نژادها با اسرائیل نباید موجب دوستی ما با دولتی شود که ، به رغم ده ها قطع نامه سازمان ملل متحد، کماکان سرزمین دیگران را در اشغال خود دارد و همواره با هر برنامه صلح راستینی مخالفت کرده است. نمونه بارز آن مخالفت اخیر نتان یاهو با طرح صلح اوباما است (گذشته از مانورهای رئیس جمهور آمریکا و نقشه های آن کشور): یعنی، هم مخالفت با ایجاد دولت فلسطین در مرزهای 4 ژوئن 1967 با پایتختی بیت المقدس شرقی و هم مخالفت با پایان دادن به شهرک سازی مستعمراتی در سرزمین های اشغالی کرانه باختری رود اردن. نتان یاهو در واکنش به طرح صلح اوباما در عین آن که منکر اشغال کرانه باختری توسط اسرائیل می شود، از این سرزمین ها نه با اسمی که همه دنیا از دیر باز می نامندش بلکه با نام توراتی اش یاد می کند!
در مقاله پیشین، هدف های دو بنیاد فوق الذکر را با استناد به نوشته های خود آنان نشان دادم. امید است که در این نوشته با معرفی بهتر گردانندگان این بنیادها، موفق شده باشم نشان دهم که چنین نهادها و شخصیت هائی کاملاً در خدمت صهیونیسم بوده و بی چون وچرا جزئی از لابی طرفدار اسرائیل می باشند.
یک ایرانی آزاده نمی تواند در حمایت از مبارزات مردم ایران با نیروهای استعماری وابسته به جهانخواران مرزبندی نکند. همکاری با نهادهای وابسته با آنان نه تنها به سود جنبش دموکراتیک مردم ایران نیست، بلکه به مثابه خنجر از پشت زدن است. ایران آزاد آتی به مداخله بیگانه و امپریالیست ها و دموکراسی صادراتی- نظامی از نوع عراقی و افغانی نیازی ندارد. در عین آن که باید با یهود ستیزی و انواع دیگر نژادپرستی مبارزه کرد، اما راه آن رفتن به زیر قبای طرفداران صهیونیسم و لابی طرفدار اسرائیل نیست. باید در مورد نسل کشی یهودیان سخن راند، نوشت و نفی گرایان را افشا کرد، ولی این امر به معجزه علاءالدین های بی چراغ لابی اسرائیل نیازی ندارد.
برای توجیه سیاست های خویش از آبروی دیگران مایه نگذاریم. بهتر است که در گزینش سیاست دقت کنیم.
پاریس، 6 ژوئیه 2011

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

نژاد پرستی امپریالیستی اروپا و حراست از مرزهای رفاه

برای عبور از مرز به گذرنامه و روادید احتیاج است. این واقعیت را بویژه کسانی می دانند که از ترس جان بدون ورقه هویت کشورشان را ترک کرده و غیرقانونی وارد ممالک مرفه اروپائی شده اند. حال منظره ای را تصور کنید که کسی بدون گذرنامه و یا روادید بخواهد از مرز عبور کند. مامورین مرزی از ورودش به خاک خود جلوگیری کرده و در صورت اعتراض فورا وی را پس می فرستند و اجازه عبور به وی نمی دهند. حال تصور کنید که ده نفر با این شرایط می خواهند از مرز عبور کنند. مامورین مرزی با تجهیزات و لباسهای رزمی از ورود آنها جلو می گیرند و آنها را به منطقه بی طرف که در فاصله بین دو کشور است پس می فرستند. ولی اگر تعداد متقاضی ورود از صدها نفر به هزاران نفر برسد آنوقت یا باید مثل آمریکا میان مکزیک و ایالات متحده دیوار بکشند که چند برابر طویل تر و بلندتر از دیوار برلن است و مورد استفاده تبلیغاتی قرار نمی گیرد و یا دستور تیراندازی و کشتار صادر کنند. این وضعیتی است که امروز در مورد مهاجرین، فراریان از گرسنگی و بی خانمانی و یا طالبان کار در دموکراسیهای غربی پیش آمده است. البته دیوار بر دو نوع است، یکی دیوار برلن که ضد بشری بود و آقای ریگان از همپالکیش آقای گورباچف خواست تا آنرا برچیند و دیگری دیواری بود که ریگانها میان رفاه آمریکا و فقر آمریکای لاتن در مرز مکزیک کشیدند و یا دیواری که آمریکائی ها بین کره شمالی و جنوبی بعد از جنگ جهانی دوم در جنگ سرد کشیدند و یا دیوار حایل اسرائیلیها که با غصب سرزمینهای فلسطینی پشت آن پنهان شده و بدور فلسطینیها کشیده و آنها را زندانی کرده اند. ما از دیوار نامرئی میان فقر و ثروت سخن نمی گوئیم، دیوارهای ما مرئی و غیر قابل انکار است.
اروپا با مشکلی روبرو شده که نتیجه سیاست غارتگرانه و اعمال امپریالیستهاست و نقاب بشردوستی آنها را به زیر می کشد. هر ساله هزاران نفر مردمان فقر زده آفریقا به مرزهای جنوبی اروپا هجوم می آورند. دیگر ممکن نیست از آنها تقاضای روادید کرد و آنها را پس فرستاد، زیرا آنها بر قایقهای ماهیگیری غیرقابل بازگشت و به سخنی یکطرفه که بیش از ظرفیتشان انسان بار کرده اند و مبالغ زیادی اخاذی کرده اند، دل بدریا زده و به امید خوشبختی خود را به امواج دریا و مسیر باد سپرده اند. آنها که از جانِ این ها ثروت می اندوزند، خود بیچارگانی هستند که قربانی نظام غارتگرانه امپریالیستی هستند و برگور دیگران خانه های گلین می سازند و با زندگی دست و پنجه نرم می کنند. همه آنها گرسنه اند، تشنه اند و چند نسل با هم براه می افتند و بهم قوت قلب می دهند و یا در گروههای خانوادگی سرنوشت خویش را بهم پیوند می زنند تا به مقصد نامعلومی برسند و یا جوانان، امیدهای نان آور خانواده ها هستند که بی دورنما به مصداق هر چه بادا باد براه افتاده اند تا شاید با دستان پر برگردند و یا با فروش نیروی کار خود مخارج بستگان خویش را در آفریقا تامین کنند. چه قدرتی می تواند از آنها خواهش کند که برگردند؟ کسانیکه جان بر کف بر قایق نشسته و دل به فرمان باد سپرده اند و تصمیم دارند از زندگی بد بیشتر از مرگ بترسند چگونه قادرند به بازگشت تن در دهند. آنها بین مرگ و ادامه زندگی یکی را انتخاب کرده اند. راه آنها بدون بازگشت است و سرنوشت همه آنها غم انگیز. ما نمی دانیم قدرت تخیل خوانندگان ما به کجا قد می دهد. منظره ای را تصور کنید که زن و مرد و بچه در قایقهای مستعمل و از کار افتاده بدون وسایل ایمنی، بدون آب و غذا سوار شده اند و در شب براه افتاده از سوز سرما می لرزند و تا نگاه می کنند آب می بینند و آب. صدای موج دریا برای آنها مانند کسانیکه با خیال راحت در ساحل نشسته اند خوش آیند نیست. آنها تنها چشم به جلو دوخته اند و به آینده خویش می نگرند و کسانی را که در کشتی می میرند بدریا می افکنند. رسانه های گروهی کودکی را در آغوش مادرش نشان می دادند که مادرش بدور کمر وی کمر بند نجات بسته بود تا وی حداقل به ساحل نجات برسد. کمربند نجات آن دختر بطریهای کوکاکولا و بطریهای خالی آب آشامیدنی در بسته بود که بهم گره کرده بودند. نشریه لوموند دیپلماتیک این وضعیت غیر انسانی را چنین توصیف کرد:  
" شب سیاهی بود، بی مهتاب. باد با شدت صد کیلومتر در ساعت می وزید و امواج ده متری را با صدایی رعب آور به بالا پرتاب می کرد و بر قایقی چوبی می کوبید که با صد و یک سرنشینی که از گرسنگی می گریختند، ده روز پیش از آن، از خلیجی در موریتانی حرکت کرده بود. بر اثر معجزه ای غیر منتظره، طوفان قایق را به صخره ای در ساحل «ال مدانو» درجزیره کوچکی از مجمع الجزایر قناری پرتاب کرد. مامورین اسپانیولی، اجساد سه نوبالغ و یک زن را درآنجا یافتند که از تشنگی و گرسنگی جان باخته بودند.
همان شب، چند کیلومتر آن طرفتر، روی ساحل «ال هیرو» یک قایق دیگر، با شصت مرد، هفده کودک و هفت زن به خشکی نشست؛ آنها به ارواحی می ماندند که در مرزهای احتضار نوسان داشتند. در همان زمان، اما این بار درساحل مدیترانه، ماجرای دردناک دیگری اتفاق افتاد: در صد و پنجاه کیلومتری جنوب مالت، یک هواپیمای مراقبتی-تجسسی متعلق به سازمان «فرونتکس»، قایقی لاستیکی که مملو از پنجاه و سه مسافر بود و احتمالا به سبب اشکال فنی موتور، درامواج متلاطم دریا سرگردان بود را شناسایی می کند. دوربین های هواپیما، کودکان خردسال و تعدادی زن را روی قایق صدمه خورده، نشان می دهند. خلبان هواپیما به پایگاهش در«والت» باز می گردد و به مسئولان مالتی اطلاع می دهد. آنها به بهانه اینکه کشتی در منطقه ای سرگردان شده که «منطقه تجسس و کمک» مربوط به لیبی است، از هر گونه دخالتی سر باز می زنند. نماینده کمیساریای پناهندگان سازمان ملل خانم «لورا بولدینی» مداخله کرده و از مقامات مالتی تقاضا می کند تا قایق نجاتی به محل حادثه بفرستند. هیچ اقدامی صورت نمی گیرد. اروپا نیزعکس العملی نشان نمی دهد. و اینگونه رد کشتی شکستگان از دست می رود. چند هفته قبل از این حادثه نیز، یک قایق کوچک بادبانی حامل صدها پناهنده افریقایی که از گرسنگی می گریختند و به سمت جزایر قناری حرکت می کردند، در جریان شدید آبهای سنگال غرق شد و تنها دو نفر زنده ماندند.".
تا کنون 16000 نفر جان داده اند و هر روز آبهای دریای مدیترانه صدها گلهای پرپر شده را در دل خود می گیرند. مراسم تدفین آنها کم خرج است. کسی از این فاجعه دم نمی زند و بر رویش سرپوش می گذارد تا مردم کمتر وجدانشان ناراحت شود. ولی پرسش این است که دلایل این هجوم انسانی چیست و این بشر دوستی و لیبرالیسم بورژوائی در کجا قرار گرفته است. گفته می شود که فقر و گرسنگی باعث این امر است و باید بهر صورت اقداماتی برای پیشگیری از فقر در آفریقا انجام داد. سخنان زیبائی است، ولی این کاری است که ممالک امپریالیستی از انجام آن طفره می روند. امپریالیسم برای کمک و رفع ستم پدید نیامده است تا ناجی بشریت باشد، خودش نوزاد حرامزاده سرمایه داری است که هدفش کسب سود حداکثر است. امپریالیسم فقر تولید می کند و ثروت می بلعد. دول غنی اروپا حتی وعده پرداخت کمک در جهت توسعه را که برای دلداری فقرا در مجامع رسمی و در پرتو نورافکنهای تبلیغاتی به آنها داده بودند، بدست فراموشی سپرده اند. آنروز که از نظر تبلیغاتی در مجامع عمومی به آن نیاز داشتند، زبانشان از حفره دهانشان یک متر بیرون آمده بود و امروز که آن نمایشات از خاطره ها محو شده و نتیجه ی لحظه ای خویش را ببار آورده است، آنرا به فراموشی سپرده اند. حال بعد از مدتها چه کسی می تواند از آنها بازخواست کند و یا خُلف وعده آنها را که جدید نیست برخشان بکشد. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.
حال بدنبال ریشه ها برویم. ممالک غنی اروپا یعنی امپریالیسم اروپا در رقابت با امپریالیسم آمریکا بر سر تولید مواد غذائی در جنگند و مانع می شوند تا کشاورزان آفریقائی بتوانند محصولاتشان را به اروپا صادر کنند و از قبل کاری که می کنند، بتوانند زندگی کنند. در عوض کنسرنهای بزرگ توریستی اروپا و آمریکا در آفریقا سرمایه گذاریهای کلان می کنند تا پولی را که توریستهای اروپائی به این کشورها می برند با بهره فراوان از آن ممالک خارج کنند. آفریقا مملو از مواد اولیه است، از طلا، الماس، نفت، کبالت، اورانیوم گرفته تا سایر فلزات نادر رنگی که توسط ممالک امپریالیستی به شیوه های استعماری غارت می شود. امپریالیستها برای حفظ این وضعیت رژیمهای مستبد و خود فروخته را در آفریقا مورد تائید و پشتیبانی قرار می دهند و جنبشهای اعتراضی و رژیمهای ملی را سرکوب می نمایند.
سرمایه داران شرکتهای عظیم امپریالیستی بخش یزرگی از مزارع ممالک آفریقائی را بیاری بانک جهانی و صندوق بین المللی پول به کشتزارهای گیاهانی تبدیل کرده اند که از آنها بتوانند ماده سوختی برای تامین انرژی حرارتی در ممالک غربی تهیه کرده و بهای نفت را در بازار جهانی پائین نگه داشته و در رقابت در بازار کالاهای تولید شدهر خویش را ارزان تهیه کنند و بفروش برسانند.
دهقانان زمینهای خویش را ازدست داده اند و قادر نیستند برای تامین نیازهای اولیه زندگی و غذای خویش محصولات کشاورزی تولید کنند. دانه و بذرهای دست کاری شده کشاورزی و کودهای شیمیائی دست کاری شده، انحصار مواد غذائی را در اختیار کنسرنها قرار داده اند و دهقانان غذای کافی برای زندگی ندارند و روز به روز بیشتر به زیر بار قرض می روند بطوریکه مجبورند تمام زمینهای خویش را به سرمایه داران خارجی بفروشند.
در حالیکه سیاست صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی این است که ممالک را وادار کنند از پرداخت یارانه به مردم خودداری نمایند در ممالک امپریالیستی عکس آن عمل می کنند و  با پرداخت مبالغ سرسام آور یارانه های دولتی به کشاورزان خود یعنی به کشاورزان اروپا و آمریکا مانع رقابت "طبیعی" شده و کشاورزان ممالک عقب مانده و به مفهمومی "دنیای سوم" در آفریقا و آسیا و آمریکای لاتن را ورشکسته می کند و ناچارند زمینهایشان را در اختیار کنسرنها قرار داده و آواره شوند.
آنها بیکار گرسنه فقر بی خانمان بوده و بر بخت بد در دنیای غیر امپریالیستی بدنیا امده اند و لذا ارزش انسانی ندارند.
امپریالیستهای اروپائی پرداخت یارانه به کشاورزان خویش را به این نحو توجیه می کنند که محصولات آمریکائی نیز با یارانه های دولت آمریکا تولید می شوند و در نتیجه قابلیت رقابتشان با محصولات اروپائی در بازار آزاد جهانی و در کادر قراردادهای سازمان تجارت جهانی که بر مانع گمرکی خط بطلان کشیده است بیشتر خواهد بود. عدم پرداخت یارانه به کشاورزان اروپائی یعنی تقویت قدرت کشاورزی آمریکا و انحصار محصولات غذائی توسط آمریکا. ولی این جنگ زرگری در حقیقت به ضرر منافع ممالک سه قاره است که به علت عقب ماندگی کشاورزی قدرت رقابت با محصولات غذائی اروپا و آمریکا و کالاهای حمایت شده آنها را ندارند. فقر در سه قاره برنامه ریزی شده است.
 نشریه لوموند دیپلماتیک در ماه آوریل 2008 تحت عنوان "پناهندگان گریخته از گرسنگی" نوشت: "دولت های صنعتی سازمان همکاری و توسعه اقتصادی در سال ۲۰۰۶، بیش از ۳۵۰ میلیارد دلار به عنوان یارانه و کمک به تولید و صدور، به کشاورزان و دامداران خود اعطا کرد. اتحادیه اروپا، به ویژه، با وقاحتی بیش از حد، سیاست دامپینگ(رقابت مکارانه)(کاهش عمدی بهای کالاها-توفان) را در کشاورزی پیاده می کند که نتیجه اش، نابودی منظم تولید کشاورزی مواد غذایی افریقا است. مثلا «سانداگا»، بزرگترین بازار تولیدات مصرفی روزمره افریقای غربی را در نظر بگیریم. «سانداگا» فضایی پر سرو صدا، پر از رنگ و بو و اعجاب آور در قلب داکار است. در آنجا می توان، بنا به فصل، سبزی و میوه فرانسوی، اسپانیایی، ایتالیایی، پرتقالی، یونانی و غیره را به یک سوم و یا نصف قیمت تولیدات محلی معادل آنها خرید.
چند کیلومتر آن طرف تر، زیر آفتاب سوزان، «ولف» کشاورز با زن و بچه هایش تا پانزده ساعت در روز زحمت می کشند... ولی کوچکترین شانسی برای به دست آوردن حداقل معیشت مناسب ندارند.
سی و هفت کشور از پنجاه و دو کشور افریقایی، تقریبا تنها از راه کشاورزی زندگی می کنند.
روی کره زمین، عده اندکی از انسان ها، مثل کشاورزانی چون «ولف» در سنگال، «بامبارگ» در مالی، «موسی» در «بورکینا فاسو» و یا «باشی» در «کیوو» تا این اندازه و در شرایطی به این سختی، کار می کنند. سیاست دامپینگ کشاورزی اروپایی، زندگی آنها و فرزندانشان را نابود کرده است."
امپریالیستها در این سالها تمام زمینه های مادی زندگی مردم آفریقا را از آنها گرفته اند. دزدان حقوق بشرِ دریائی با کشتیهای عظیم کنسرو سازی برای بلعیدن و صید ماشینی ماهی ها و سایر جانداران دریائی به آبهای ساحلی آفریقا هجوم می برند و ثروتهای دریائی این ممالک را می بلعند. قایقهای کوچک و مستعمل این ماهیگیران قدرت مقابله با این جهازات دشمنان را ندارد. کنسرنهای عظیم، ماهیگیران را بی ماهی کرده اند. این جنایات در پشت پرده انجام می شود ولی وقتی که مردم به جان رسیده سومالی، اسلحه بدست، با قایقهای کوچک موتوری به کشتیهای تجاری حمله می کنند و از آنها باج می گیرند، به آنها اتهام دزدان دریائی زده و ناوگان جنگی خویش را به منطقه گسیل می دارند تا به حمایت این ناوگانها در زیر لوای تامین امنیت، غارتگری ادامه یابد و نظارت سیاسی بر سایر ممالک غیر "دوست" در دریای عدن و شاخ آفریقا افزایش یابد. حال پرسش این است که دزدان دریائی واقعی چه کسانی هستند؟.
در ساحل عاج برای کشتزارهای سرمایه دارانِ کاکائو، به نیروی کار ارزان قیمت نیاز است. شاید باور نکنید ولی اگر تصاویر زنده و گزارشهای خبرنگاران از خود گذشته را ببینید، که پاره ای از آنها جان خویش را برای کشف حقیقت از دست داده اند، موی بر اندام شما راست می شود. آدمرباهای استخدام شده، فرزندان مردم را از مالی و بورکینافاسو و گینه می دزدند و آنها را در مزارع ساحل عاج به کار می گیرند. کشت کاکائو با نظارت نگهبانان، استعمال شلاق ونیروی کار کودکان ربوده شده تولید می شود و از این راه میلیاردها یورو و فرانک سوئیس به جیب سرمایه داران شکلاتی می رود و در ممالک مرفه شکلاتهای خونی رنگ با رنگ تیره و مزه های متنوع برای بهبود ذائقه کودکانِ بشردوستانِ کاغذی، بشردوستی لیبرالی، با بهای نازل به فروش می رود. بر تاریخچه واقعی تولید این شکلاتها خبرنگاران مزدور و سیاستمداران حقوق بگیرِ کنسرنها، سرپوش می گذارند تا کام مردم تلخ نشود. دبیرکل سازمان ملل صدایش در نمی آید و هر چند سال یکبار کنگره ای در مورد تضییق حقوق و کار کودکان و یا رفع گرسنگی در جهان ترتیب می دهد و اعلام می کند که تلاشهای ما بی فایده بوده است.
موسسه جهانی کشاورزی گرمسیری  The Internatinal Institute for Tropical Agriculture (IITA)بنا بر تحقیقاتی که در سال 2002 انجام داده بود نشان داد که 284 هزار نفر کودک در ساحل عاج، غنا، کامرون، گینه و نیجریه تحت شرایط خطرناک کار می کنند. مشتی اقلیت در دنیا، صف بی پایان اکثریت را غارت می کنند. ملتی که ملت دیگر را سرکوب می کند و استثمار می کند خودش آزاد نیست. بر آن ملت طبقات حاکمه ای تسلط دارد که ملت خودش را نیز استثمار می کند و همه را شستشوی مغزی می دهد.
حکومتهای جابر و خود فروخته این ممالک تحت سلطه، تنها باید بر اوضاع با خشونت مسلط باشند، تا اخبار این جنایات به بیرون درز نکند که چهره سرمایه داری اممپریالیستی را آلوده کند.
این حقایق بر همه سازمانهای حقوق بشر امپریالیستی و بر همه حکومتهای دموکراسیهای غربی روشن است و از تمام جریانات آن با خبرند.
حال برای مقابله با چنین وضعی وزرای داخله اتحادیه اروپا تصمیم گرفته اند به جای مبارزه با علتها، معلولها را نابود کنند. فورنتکس Frontex نیروی حراست خارجی ترین مرزهای اروپائی است و باید با هر وسیله ای بدور از چشم افکار عمومی و رسانه های گروهی از پیاده شدن پناهندگان و مهاجرین آفریقائی به خاک اروپا جلوگیری کند و نگذارد پایشان خاک اروپا را لمس کند.
خانم سسیلیا مالمستروم Cecilia Malmström  دبیر داخلی اتحادیه اروپا در اکتبر سال 2010 با رژیم لیبی آقای قذافی که آنروز متحد آنها بود قراردادی بست که آنرا "گام فرسنگی در مبارزه با مهاجرت غیرقانونی" خواند و مبنی بر آن باید 50 میلیون به رژیم لیبی می دادند تا شر مهاجرین سیاه را از سر اروپا کم کند.
رژیم قذافی زندانی در جنوب لیبی ساخت که این بی پناهان را بعد از دستگیری در آنجا زندانی می کرد تا پایشان به اروپا نرسد و دستکشهای سفید بورژوازی اروپا لکه دار نشود. معمر قذافی به هر صورت در اجرای حقوق بشر بدنام بود و می شد همیشه مدعی گشت که روح ما اروپائی هایِ متمدن هرگز از رفتارغیر  انسانی وی در این اردوگاهها خبر نداشته است. می شد همه کاسه کوزه ها را بر سر قذافی شکاند و مسئولیتها را بر سر وی خراب کرد. این مامورین بگیر و ببندِ قذافی بودند که کار فرونتکس را انجام می دادند. یک گروه شکار انسانی ولی با ماهیت عربی. حال همان قذافیِ مورد لطف اروپا، تنها به خاطر دستور کشتار 600 نفر، جنایتکار جنگی محسوب شده و باید در دادگاه قلابی کیفری جهانی محاکمه شود. قذافی تا زمانیکه ماموریت سرکوب پناهندگان را داشت دوست و یار غار اروپا بود و حال که با آنها در افتاده است، نام جنایتکار جنگی بخود گرفته است. معلوم نیست چرا کسی آریل شارون و ایهود اولمرت را بخاطر جنایتشان در نوار غزه و فلسطین محاکمه نمی کند.
فونتکس پلیس و یا مامور حراست خارجی ترین مرزهای اروپاست که با همکاری همه ممالک اروپائی بوجود آمده است. هدف این پلیس ممانعت از ورود پناهنده گان و گرسنگان ممالک آفریقائی در دریای مدیترانه به اروپاست. این ممانعت از طریق غرق کشتیهای آنها با شلیک گلوله به ته کشتیها که غرق شوند انجام می گیرد. درست خواندید بهمین سادگی است.
نشریه لوموند دیپلماتیک در شماره آوریل ٢٠٠٨ تحت عنوان "پناهندگان گریخته از گرسنگی" به قلم جان سیگلر  Jean ZIEGLER  می نویسد: " ... اروپا، برای دفاع از خود در مقابل این مهاجرین، سازمان نظامی نیمه مخفی ای به نام "فرونتکس"(محافظ مرز) به وجود آورده است. این سازمان «مرزهای خارجی اروپا» را اداره می کند.
آنها دارای کشتی های سریع السیر و مسلحی هستند که می توانند حرکت قایق ها را در وسط دریا متوقف سازند و همچنین مجهز به هلیکوپتر های جنگی، ناوگانی از هواپیما های مراقبتی هستند که مجهز به دوربین های بسیار حساس و دقیق با دید شب، رادار و ماهواره و دیگر تجهیزات سطح بالای مراقبت های الکترونیکی از فاصله دور نیز هستند.
"فرونتکس" همچنین، در خاک افریقا اردوگاه هایی برای نگه داری پناهندگان گرسنگی که اغلب از کشور های افریقای مرکزی، شرقی و یا افریقای استرال، چاد، جمهوری دمکراتیک کنگو، بروندی، کامرون، اریتره، مالاوی، زیمبابوه...می آیند، ساخته است. آنها اغلب، یکی دو سال در داخل قاره آفریقا در راه اند و به طرق موقتی امرار معاش می کنند و از مرزهای داخلی عبور کرده و به تدریج تلاش می کنند خود را به یکی از این سواحل برسانند. به محض رسیدن به این سواحل، مامورین فونتکس و یا همکاران محلی شان آنها را متوقف و دستگیر می کنند و از رفتن آنها به سمت بنادر آتلانتیک و یا مدیترانه ممانعت به عمل می آورند. با در نظر گرفتن مبالغ هنگفتی که فرونتکس به روسای کشور های افریقایی می پردازد، تعداد کمی از این مسئولان مانع ایجاد این اردوگاه ها می شوند."
همه علوم در خدمت آدمکشی به کار گرفته می شود. توسط ماهواره (جی. پی. اس.) این دولتها قادرند با شناسائی تفاوت درجه حرارت بر سطح آب تشخیص دهند که در کدام مختصات جغرافیائی دریای مدیترانه، قایقهای گرسنگان و سرگردانان گرفتار توفان شده و در شرف غرق شدن هستند. آنها حتی تعداد پناهجویان را می توانند حدس زنند. ولی بی تفاوت از کنار آن می گذرند و دستور می دهند که کشتیهای "نجات"به سمت استمداد جویان نروند تا غرق شوند. در بعضی موارد با بدنه کشتیهای خود به آنها تنه می زنند تا کشتیهایشان خورد شده و پناهجویان در آب غرق شوند. هم اکنون بحران روحی دامن پاره ای از این مجریان مستقیم را فرا گرفته است. سیاستمداران و همه آنها که رفاه خود را مدیون غارت سایر ممالک اند و خوشبختی خویش را بر بدبختی اکثریت انسانها بنا کرده اند و به این امر نیز واقفند، خود را در پشت آینده نگری و حفظ تمدن اروپا و رسالتی که در این زمینه برای نسلهای بعدی بعهده دارند، پنهان می کنند. این چه تمدن و رسالتی است که با خونسردی و بدون عذاب وجدان دسته دسته نیازمندان را می کشد تا از شر "کثافتشان" خلاص شود ولی خطابه های غرا در مورد حقوق بشر در مجالس سخنرانی و نشستهای جهانی می کند. مخالف حکم اعدام است، ولی خفه کردن آفریقائی را اعدام نمی داند. حاضر است همه نامه های سرگشاده برای برچیدن حکم اعدام را امضاء کند، ولی حاضر نیست یکی از این قایقهای توفان زده در مدیترانه را که مملو از زن و کودک است که تقاضای کمک دارند نجات دهد. واقعا این آدمها چه انسانهائی هستند که تا به این حد وحشی و بی وجدانند. اینها محصولات جامعه سرمایه داری هستند که بر اساس اصل تنازع بقاء زندگی می کنند. بِدَر تا دَریده نشوی. این است قانون اساسی زندگی آنها. وجدان خود را با این توجیه که سایرین انسانهای پست ترند، تسکین می دهند تا خاطرشان در هنگام صرف غذا و یا عشقبازی با معشوقان تلخ و مکدر نشود. راحت واقعیات را پس می زنند و ریاکارانه خود را با انساندوستی صوری قانع می کنند.
 
در اینجا ما با تفاوت ماهیت طبقاتی حقوق بشر خواهی لیبرالی و حقوق بشر خواهی کمونیستی روبرو می شویم که حقوق بشر را زمانی تحقق یافته می دانند که جامعه در مجموع خود آزاد شود و نیازی نباشد که کشتیها و تانکها و سربازان به آفریقا گسیل شوند و قتلگاهها بیافرینند. تنها در جامعه بی طبقه که در آن جائی برای ستم طبقاتی نیست، حقوق بشر می تواند شکوفا شود و اشکال گوناگون اعدام از میان برود و از پوسته ریاکاری بدر آید و انسان به انسان واقعی بدل شود. و در آن دیگر نیازی نباشد تا مغز کسی شستشو شود.
و اینجاست که باید به ایرانیان اپوزیسیون لیبرال برخورد کرد که هم مسئله حقوق بشر و هم اعدام و نظایر آنها را از مجموعه نظام طبقاتی و امپریالیستی جدا کرده و بطور انتزاعی در موردش بحث می کنند. آنها که خود را مدافعان حقوق بشر جا می زنند، دستشان به خون ملتهای آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین آلوده است و آن ایرانیهائی که خودشان را حامی حقوق بشر جا می زنند اگر در مبارزه شان در این راه از افشاء امپریالیستها طفره روند آنوقت دستشان بخون مردم آفریقا و عراق و افغانستان و فلسطین آلوده است.
همه کسانیکه دم از حمایت از حقوق بشر می زنند، اگر آنرا جدا از مبارزه ضد امپریالیستی طرح کنند، یا آنکه از نظر سیاسی نادانند و یا می دانند که صرفشان در مخالفت و افشاء امپریالیستها نیست، زیرا از فردا عکسهایشان در مطبوعات و رسانه های امپریالیستی بازتاب نیافته و نامشان بر سر آنتنها نمی رود. آنوقت دیگر در مجامع  جهانی کسی به آنها جایزه نمی دهد  و این دستهای خونین برایشان دست نمی زنند. کسی که حاضر نباشد از حداقلی از رفاه خود، برای زنده بودن دیگران، بگذرد نشاید که نامش نهند آدمی. این عده از اپوزیسیون به ساتَرِ عورت امپریالیستها بدل شده اند و در آینده ایران خوراک انقلاب مخملی ایران هستند. از همین الان دارند آنها را توی پوست پیاز می خوابانند. حمایت از حقوق بشر تجزیه بردار نیست و نمی شود آنرا از مبارزه با دشمنان بشریت جدا کرد. اپوزیسیون لیبرال ایران که حقوق بشر را به خوب و بد تقسیم می کند اپوزیسیونی نیست که قابل اعتماد باشد. نمی شود مخالف نقض حقوق بشر در ایران بود ولی بر جنایات صهیونیستها در فلسطین و نوار غزه و یا رفتار با سیاهان آفریقا در دریای مدیترانه و یا رفتار با زندانیان گوانتانامو و ابو غریب و بکرام چشم بست. دیگر نام این فعالیت را باید کاسبکاری سیاسی گذاشت که در نزد مردم ما پشیزی ارزش ندارد.
*****
بر گرفته ازتوفان شماره  136  تیر ماه  1390  ماه ژوئیه 2011،  ارگان مرکزی حزب کارایران
صفحه حزب کار ایران (توفان) در شبکه جهانی اینترنت. www.toufan.org
نشانی پست الکترونیکی(ایمیل).                                                                                                        toufan@toufan.org